کافران را دوست میدارم!
از این وجه که دعوی دوستی نمیکنند!
میگویند: آری، کافریم، دشمنایم!
اکنون، دوستیش تعلیم دهیم...
یگانگیش بیاموزیم...
اما این که دعوی میکند که:
"من دوستم" و نیست
پرخطر است...
کافران را دوست میدارم!
از این وجه که دعوی دوستی نمیکنند!
میگویند: آری، کافریم، دشمنایم!
اکنون، دوستیش تعلیم دهیم...
یگانگیش بیاموزیم...
اما این که دعوی میکند که:
"من دوستم" و نیست
پرخطر است...
ریشیها (عالمان هندو) و جانسپاران (مریدان) از آن سخن میگویند:
اما هیچ کس راز "کلمه" را نمیداند.
صاحبخانه وقتی کلمه را میشنود خانهاش را ترک میگوید،
زاهد هنگامیکه آن را میشنود به عشق بازمیگردد،
"هر شش فلسفه" به تفصیل آن را شرح داده،
"روح کنارهگرفته" آن را خاطرنشان ساخته،
اساس جهان از آن "کلمه" سرچشمه گرفته،
آن "کلمه" آشکارساز هر چیزی است.
کبیر میگوید:
"اما چه کسی میداند که 'کلمه' از کجا میآید؟"
در رابطه با روش کسب دانش معنوی عملی،
اگر تمرینی یافتید که تمایلات شرورانه را در شما افزایش میدهد و شما را به سمت خودخواهی سوق میدهد،
رهایش کنید،
هرچند ممکن است به چشم دیگران پرهیزکارانه به نظر برسد.
و اگر هر عملی تمایلات شرورانهتان را خنثی میکند،
و به نفع موجودات ذیشعور است،
بدانید که آن راه درست و مقدس است،
و ادامهاش دهید،
ولو به چشم دیگران گناهکارانه به نظر برسد.
نقاشی از اولگ شوپلیکاک
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
اگر جانی تو جانان قسمت توست
پریشانی پریشان قسمت توست
تو آبادی و آبادیست از تو
تو ویرانی و ویران قسمت توست
ز اعتقاد سست پرتقلیدشان
وز خیال دیدهی بیدیدشان
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مدّ بحر بینشان
عاشقا آغوش بگشا، باک چیست
بال بگشا، کودک خاکی نمان
بیرهی در جستجوی راه باش
در رهی رقّاص شو تا بیکران
ساده شو، پیچیدگان را راه نیست
ساده تابد آفتابِ شادمان
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
بادهی خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میای ز خوان تو
خواجهی لامکان تویی بندگی مکان مکن
مولانا
نقاشی: مارِک روزیک
سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او
با وصال و هجر او کاریت نیست
اینت بس یعنی که عشقت زان او
پاهایش را میشویم،
و به سیمایش نظر میافکنم؛
و در محضرش، بدنم، ذهنم، و هر چه که دارم را
به عنوان پیشکش تقدیم میکنم.
چه روز مسرورکنندهایست
روزی که معشوقم،
آن گنج من،
به سرای من میآید!
هنگامیکه پروردگارم را میبینم،
تمامی بدیها
از قلبم رخت بر میبندند.
"عشق من او را لمس کرده است؛
قلب من در اشتیاق آن اسم اعظم است که حقیقت است."
بنابراین کبیر، این کمترین بندگان، آواز سر میدهد.
مائیم که بی قماش و بی سیم خوشیم
در رنج مرفّهیم و در بیم خوشیم
تا دور ابد از می تسلیم خوشیم
تا ظن نبری که ما چو تونیم خوشیم
سرانجام می فهمیم آیا می توانیم بار گذشته ی افتخار آمیز خود را بیش از این به دوش بکشیم - همچون برده ای که جنازه ی مومیایی شده ی پادشاه خویش را - یا باید آن را برای همیشه رها کنیم و برای یافتن گنج های حال دست به مخاطره زنیم.
فاماش در تمامیِ اَشکالِ جهان موجود است
و جسم و ذهن را مسحور می کند.
آنانی که این مسئله را می دانند،
ماجرای این بازی غیر قابل وصفِ سرچشمه را می دانند.
کبیر می گوید: "به من گوش بده، برادر!
افراد زیادی نیستند که این نکته را دریابند."