در کوی تو عاشقان درآیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند
عراقی
در کوی تو عاشقان درآیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند
عراقی
گردی نبرد ز بوسه از افسر ما
گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما
تازان خودی مگرد گرد در ما
یا چاکر خویش باش یا چاکر ما
سنایی
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
حافظ
عشقست تمام آنچه ما کاشته ایم
پس نیز تمام عشق برداشته ایم
دیوان چو ز غرب عقل برتاخته اند
ما نیز ز شرق عشق افراشته ایم
حلمی
مردمان بی ارزش زندگی می کنند تا تنها بخورند و بیاشامند. مردمان ارزشمند می خورند و می آشامند تا زندگی کنند.
سقراط
ببندم شال و میپوشم قدک را
بنازم گردش چرخ و فلک را
بگردم آب دریاها سراسر
بشویم هر دو دست بی نمک را
باباطاهر
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس
لطفش چو خداییش قدیم است، مترس
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما
بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس
عراقی
تا دولت برگشته چه خواهد کردن
وین چاک دگر گشته چه خواهد کردن
وین قطرهٔ خون که زیر صد اندوه است
یعنی دل سرگشته چه خواهد کردن
عطّار
آنها که در این حدیث آویختهاند
بسیار ز دیده خون دل ریختهاند
بس فتنه که هر شبی برانگیختهاند
آنگاه به حیلت از تو بگریختهاند
سنایی
اگر روم ز پی اش فتنهها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفهتر برانگیزد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
صاحب دام ابلهان را سر برید
وان ظریفان را به مجلسها کشید
که از آنها گوشت می آید به کار
وز ظریفان بانگ و ناله ی زیر و زار
مولانا
بهشت و جهنّم در درون آدمی ست و هر انسان پس از مرگ به بهشت یا جهنّمی روانه می شود که در زمان حیات زمینی اش در آن مستقر بود.
امانوئل سویدنبرگ
خواهی که دلت محرم اسرار آید
بی خود شود و لایق این کار آید
برکش ز برون دو جهان دایره ای
در دایره شو تا چه پدیدار آید
عطّار
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نتوان
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
ابوسعید ابوالخیر