سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد


گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد


سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد


بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد


حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

۰

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت


ابوسعید ابوالخیر

۰

مراقبه و عمل

هرچه را که در خاک مراقبه می کاریم بایستی که در وقت عمل برداشت کنیم. 


مایستر اکهارت

۰

ما را باشی به که هوا را باشی

ما را باشی به که هوا را باشی
وین خلق ضعیف مبتلا را باشی
از بیخبری تو خویش رایی جمله
ما جمله تو را اگر تو ما را باشی


عطّار

۱

آذرخش در چشمانم شعله کشید

آذرخش در چشمانم شعله کشید، ای دوست،
و به تابناکی، نور ماه درخشیدن گرفت.
یک نظر از نادیدنی درون را دیدم
و تشنگی و اشتیاق برای خداوند در جانم زبانه گرفت.
گوشهایم بر الطاف موسیقی بکر گشوده شدند،
و دانایی همچون انفجار نور در من رسید، ای دوست.
ابرهای تیره پراکنده شدند 
و جلوه ی عمارت الهی بر من فاش گشت. 
فراتر از خورشید، از نور و آن دالان
تولسی منزلگاه خداوند متعال را نظاره کرد.


تولسی داس

۰

کوتاه کند زمانه این دمدمه را

کوتاه کند زمانه این دمدمه را
وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را
اندر سر هر کسی غروریست ولی
سیل اجل از قفا زند این همه را


مولانا

۰

حرف با ما بی زبان در خویش زن

نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم
حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم


حلمی

۱

آشکارا نهان کنم تا چند؟

آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست می‌دارمت به بانگ بلند
دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رخ تو فکند


عراقی

۰

تشنه بازنگرد!

حالی که عاقبت به اقیانوس شعف آمده ای،
تشنه بازنگرد! 


کبیر

۰

عشق، از اوّل چرا خونی بُوَد؟

عشق، از اوّل چرا خونی بُوَد؟
تا گریزد آنکه بیرونی بُوَد


مولانا

۰

پریشان از پریشانی، پریشان نیست..

دانایی به نادانی، توانایی است؛
نادانی به نادانی، پریشانی؛
پریشان از پریشانی، پریشان نیست؛
فرزانه است!


لائوتزو

۰

امروز ببُر زان چه تو را پیوندست

امروز ببُر زان چه تو را پیوندست
کانها همه بر جان تو فردا بندست
سودی طلب از عمر که سرمایه ی عمر
روزی چندست و کس نداند چندست


سنایی

۰

ای بیخبران راه نه آنست و نه این!

قومی متفکّرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده از راه یقین
می ترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این


خیّام

۰

خوشا آنان که سودای تو دارند

خوشا آنان که سودای تو دارند
که سر پیوسته در پای تو دارند
به دل دارم تمنّای کسانی
که اندر دل تمنّای تو دارند


باباطاهر

۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان