سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

کنون این عصر شب خیزی و پرواز

کنون این عصر شب خیزی و پرواز
دلی بر خاک و دلداری سرافراز
کنون دیوان ظلمت سرنگونند
الا ای جان به سوی خانه برتاز


حلمی

۰

از کفر و از اسلام برون صحرائیست

از کفر و از اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست 
عارف چو بدان رسید سر را بنهد
نه کفر نه اسلام، نه آنجا جائیست 


مولانا

۰

چند از این طبع..

چند از عقل ترّهات انگیز؟
چند از این طبع و چرخ رنگ آمیز؟


سنایی

۰

هر باطل را که رهگذر بر گل ماست

هر باطل را که رهگذر بر گل ماست
تو پنداری که منزلش در دل ماست
آنجا که نهاد قبله ی مقبل ماست
درد ازل و عشق ابد حاصل ماست


سنایی

۱

ای مورچه ی خط! بدمیدی آخر

ای مورچه ی خط! بدمیدی آخر
برگرد مه اش خط بکشیدی آخر
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور! به ماه چون رسیدی آخر


عطّار

۰

همه چیز به وقتش!

آرام باش، ای ذهن!
همه چیز به وقتش!
باغبان اگر صد سطل هم آب پای درخت بریزد
میوه تنها به فصلش می رسد!


کبیر

۱

بر من فلک ار دست جفا گستردست

بر من فلک ار دست جفا گستردست
شاید که بسی وفا و خوبی کردست
امروز به محنتم از آن از سر و دست
تا درد همان خورد که صافی خوردست


سنایی

۰

عشق است چنین خموش و پرآوازه

عشق است چنین خموش و پرآوازه
عشق است کلید هر در و دروازه
عشق است که عاقلان نمی یابندش
چون ساده و نازک است بی اندازه


حلمی

۰

هر جان که به کوی تو فرو شد

هر جان که به کوی تو فرو شد
از بوی تو جان جاودان یافت
فریاد و خروش عاشقانت
در کون و مکان نمی‌توان یافت


عطّار

۰

سرزمینی ست که در آن..

سرزمینی ست که در آن نه شکّ و نه اندوه حکم می راند
آنجا که وحشت مرگ دیگر نیست
جایی که جنگل از شکوفه های بهاری پردامان است
و عطر خوش "او من است" در هوا پاشیده
آنجا که زنبوران قلب عمیقاً در شهد غنوده اند
و هیچ لذّتی دیگر تمنّا نمی شود.


کبیر

۱

جانش خوشست جانش

این صورتش بهانه ست، او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت، جانش خوشست جانش


مولانا

۰

وجود ِخلّاق ِتجسّم یافته

پروردگار عالمیان
نامش راستین 
آن وجودِ خلّاقِ تجسّم یافته
عاری از ترس
تهی از نفرت
صورتش بی زمان
ماورای مرگ و میلاد
از خویش تابیده
جامه ی واقعیّت پوشیده
به هیئت فیّاض استاد حقّ. 


گورو نانک

۰

نظری به کار من کن..

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم


عطّار

۰

کس دشمن من نیست منم دشمن خویش

آتش به دو دست خویش بر خرمن خویش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش


ابوسعید ابوالخیر 

۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان