کنون این عصر شب خیزی و پرواز
دلی بر خاک و دلداری سرافراز
کنون دیوان ظلمت سرنگونند
الا ای جان به سوی خانه برتاز
کنون این عصر شب خیزی و پرواز
دلی بر خاک و دلداری سرافراز
کنون دیوان ظلمت سرنگونند
الا ای جان به سوی خانه برتاز
از کفر و از اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست
عارف چو بدان رسید سر را بنهد
نه کفر نه اسلام، نه آنجا جائیست
چند از عقل ترّهات انگیز؟
چند از این طبع و چرخ رنگ آمیز؟
هر باطل را که رهگذر بر گل ماست
تو پنداری که منزلش در دل ماست
آنجا که نهاد قبله ی مقبل ماست
درد ازل و عشق ابد حاصل ماست
ای مورچه ی خط! بدمیدی آخر
برگرد مه اش خط بکشیدی آخر
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور! به ماه چون رسیدی آخر
آرام باش، ای ذهن!
همه چیز به وقتش!
باغبان اگر صد سطل هم آب پای درخت بریزد
میوه تنها به فصلش می رسد!
بر من فلک ار دست جفا گستردست
شاید که بسی وفا و خوبی کردست
امروز به محنتم از آن از سر و دست
تا درد همان خورد که صافی خوردست
عشق است چنین خموش و پرآوازه
عشق است کلید هر در و دروازه
عشق است که عاقلان نمی یابندش
چون ساده و نازک است بی اندازه
هر جان که به کوی تو فرو شد
از بوی تو جان جاودان یافت
فریاد و خروش عاشقانت
در کون و مکان نمیتوان یافت
سرزمینی ست که در آن نه شکّ و نه اندوه حکم می راند
آنجا که وحشت مرگ دیگر نیست
جایی که جنگل از شکوفه های بهاری پردامان است
و عطر خوش "او من است" در هوا پاشیده
آنجا که زنبوران قلب عمیقاً در شهد غنوده اند
و هیچ لذّتی دیگر تمنّا نمی شود.
این صورتش بهانه ست، او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت، جانش خوشست جانش
پروردگار عالمیان
نامش راستین
آن وجودِ خلّاقِ تجسّم یافته
عاری از ترس
تهی از نفرت
صورتش بی زمان
ماورای مرگ و میلاد
از خویش تابیده
جامه ی واقعیّت پوشیده
به هیئت فیّاض استاد حقّ.
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
آتش به دو دست خویش بر خرمن خویش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش