باز تبانی کنم با دل خویشم کنون
من به تو رو می نهم، دل به خدا می رود
باز تبانی کنم با دل خویشم کنون
من به تو رو می نهم، دل به خدا می رود
در ازل پیش از آفرینش جسم
جان به عشق تو مایل افتادست
جان نه تنهاست عاشق رویت
پای دل نیز در گل افتادست
ثروت حقیقی چیست؟ آفتابی که بر گدا و توانگر یکسان می تابد. تو ای توانگر، دل رنجه مکن که چرا گدا نیز در دنیای خویش خوشبخت است.
هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامیست
کردار خداوندگار رازگون است
تنها خردمند در می یابد،
کندذهن، احساساتی و آزمند
خیال می کند در می یابد،
لیکن پندار خویش بازمی تاباند.
ای روح ز هر چه هست باید برخاست
با جام می اش به دست باید برخاست
سر تا قدمت برهنه همچون خورشید
زین خلقت بت پرست باید برخاست
تن و ذهن من فسرده است
زیرا تو با من نیستی.
چقدر دوستت می دارم و در خانه ام می خواهمت!
وقتی می شنوم مردم مرا فدایی تو می خوانند
شرم آگین به کناری می نگرم
چرا که می دانم ما هرگز دیدار نکرده ایم.
پس این عشق من بهر تو چیست؟
من به غذا نمی اندیشم،
مرا اعتنایی به خواب نیست،
من در درون و بیرون بی قرارم.
عروس، محبوب خویش را می خواهد
چنانکه تشنه لبی آب را.
چطور می توانم کسی را بیابم
که پیغام مرا به "میهمان" برساند؟
آه کبیر چه بی قرار است همه وقت!
چقدر که می خواهد "میهمان" را ملاقات کند!
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند
باشد که به منتهی درجه دور باشم از دگم ها و آیین های اغناکننده
از زمانی که رحمت خداوند به "ذهنم" راه یابیده
هرگز بهر جوییدن چنان سرگردانی هایی گمراه نشده
بلکه دیر زمانی ست بر مراقبه بر عشق و شفقّت خو کرده است
من به تمامی تفاوتهای بین خود و دیگران را از یاد برده ام.