دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر
طرّه ی شاهد دنیا همه بند است و فریب
عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته ی سربسته چه دانی، خموش!
بارها گفته ام و بار دگر می گویم
که من دلشده این ره نه به خود می پویم
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه ی رندانه نهادیم
چون می رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه ی باده فروش
گفت بیدار شو ای رهروی خواب آلوده
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند