وصل تو به مشتاقی میجویم و میخوابم
نام تو به رعنایی میخوانم و میتابم
تا چشم درون بستم از چشم درون جستم
در خدمت بالایان چندیست که مضرابم
تابلو: "به سوی ماه" از مکسفیلد پَریش
وصل تو به مشتاقی میجویم و میخوابم
نام تو به رعنایی میخوانم و میتابم
تا چشم درون بستم از چشم درون جستم
در خدمت بالایان چندیست که مضرابم
تابلو: "به سوی ماه" از مکسفیلد پَریش
اگر جانی تو جانان قسمت توست
پریشانی پریشان قسمت توست
تو آبادی و آبادیست از تو
تو ویرانی و ویران قسمت توست
عاشقا آغوش بگشا، باک چیست
بال بگشا، کودک خاکی نمان
بیرهی در جستجوی راه باش
در رهی رقّاص شو تا بیکران
ساده شو، پیچیدگان را راه نیست
ساده تابد آفتابِ شادمان
سرانجام می فهمیم آیا می توانیم بار گذشته ی افتخار آمیز خود را بیش از این به دوش بکشیم - همچون برده ای که جنازه ی مومیایی شده ی پادشاه خویش را - یا باید آن را برای همیشه رها کنیم و برای یافتن گنج های حال دست به مخاطره زنیم.
بی خدایی، با خدایی، هر چه ای
باید اوّل از در رویا پرید
باید اوّل درس های خاک را
در تنور موسِقی آتش کشید
تا که روح از خواب تو بیرون شود
تو شوی در راه دل جان رشید
در این اقلیم، دریاییست. بر این دریا، پلیست و بر فراز این پل، پنجرهایست در میان آسمان، گشوده. پنجرهای از بهشت بر تو گشودهام. چرا آن من ملول را رها نمی کنی و به سویم برنمیخیزی؟
شایسته نیست بی مِی نذر نگار کردن
مهتاب یار من گشت، نذرش شهانه گیرم
همه جا خانه ی روح است، برآور دستی
تا بدانی ز چه روی از چه جهانی رستی
گر چه هر روز و شبش تیره و تار است ولی
تو چنین از سر پستی به فرازی جستی
سخن عشق فراخوان آزادی معنوی است. یعنی می توانی دو پا بر زمین داشته باشی و سر بر آسمانها. یعنی می توانی آزاد باشی در جهانهای خدا. همین امروز، همین حالا.
از نحو عقل چون بی مصرف آمدیم
رستیم و آفتاب ما را به پا گرفت
از روی سرخ ما چون یار می گذشت
از باد مشرقی موسی عصا گرفت
وصال؛ آسمانش بلند، شبش بی انتها، رنجهاش بیکران، آتشش بی امان، باری سحرگاهش بس نورانی، نانش نور و شرابش موسیقی.
رمزگویی خاصه شد آزار ما
من بگویم تو بخوان از کار ما
من نگویم تو نمان بر جای خود
تو بمان هر راه بین هم یار ما