همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد
دل ز تن بِه بُوَد یقین باشد
نظامی گنجوی
از: هفت پیکر
همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد
دل ز تن بِه بُوَد یقین باشد
نظامی گنجوی
از: هفت پیکر
نخستین بار گفتش کز کجایی
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت اندُه خرند و جان فروشند
بگفتا جانفروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
نظامی
خمسه، خسرو و شیرین
مناظرهی خسرو با فرهاد
من تمام دنیا را گشتهام
حتّی به اتیوپی رفتهام
امّا هرگز هیچ چیز مانند چشمانت ندیدهام
آن زمان که به من نگاه میکنی.
چه گونی تن کنی چه جامهی زرّین
جامههایت قدر مییابند
وقتی در آنها به عشوه گام برمیداری.
هر که تو را میبیند میگوید: تنها او را بنگرید!
تو یک جواهری، یک یاقوت
هر که تو را دارد شادمان است
هر که تو را مییابد هرگز تأسّف نخواهد خورد
برای او که تو را از دست داده است.
برکت باد بر والدینت که تو را بار آوردهاند.
مرگ هماره زود میرسد
امّا اگر یکی باید بزیاید،
بگذار چنین باشد
همچون هنرمندی،
هنرمندی که تو را نقّاشی کند.
تو یک جواهر مادزادی،
گوهری در جامههای زرّین،
زلفانت حلقههای نورند
چشمانت بلورهای زرّین.
پلکانت در چرخ ماهرترین کوزهگر جهان شکل یافتهاند.
مژگانت، ابروان و دشنگان!
صورتت، تنها میتوانم
به فرانسوی و فارسی توصیف کنم:
ماه و خورشید.
قلم میلغزد
در دستانهنرمند.
وقتی مینشینی، همچون پرندهی توت،
وقتی میایستی
توسنی افسانهای.
من دیگر آن سایات نوایی نیستم
که بر شنها میغنود.
آرزوهایت چیستند؟
تو آتشی، در جامهی آتش.
چه آتشی را باید تاب آرم؟
میخواهم سردرآورم
از قلبی را که در سینهات میتپد.
امّا تو آن را پوشاندهای
با گلدوزیهای هندی، ملیله هایطلا و نقره
عشوهگر من، طنّازم.
از ایشان که به خطا می پندارند آزادند نومیدانه تر برده نیست.
ثروت حقیقی چیست؟ آفتابی که بر گدا و توانگر یکسان می تابد. تو ای توانگر، دل رنجه مکن که چرا گدا نیز در دنیای خویش خوشبخت است.
باید تلاش کنم تا تنها خدا را در دوستانم و تنها خدا را در گربه هایم ببینم.
فلورانس نایتینگل