سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او
با وصال و هجر او کاریت نیست
اینت بس یعنی که عشقت زان او
سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او
با وصال و هجر او کاریت نیست
اینت بس یعنی که عشقت زان او
بگسلان پیوند صورت را تمام
پس به آزادی در این معنی نگر
چند باشم در انتظار تو من
فتنه ی روی چون نگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
مرد معنی باش
در صورت مپیچ
چیست معنی؟ اصل
صورت چیست؟ هیچ
عطار
نقّاشی: جامعه ی متعالی، اثر رنه ماگریت
عشق جمال جانان دریای آتشین است
گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزند
پروانه چون نسوزد که ش سوختن یقین است
جمله در این آینه جلوه گرند
واینه را حافظ آن دیده ام
صورت آن آینه چون جسم بود
پرتوی آن آینه جان دیده ام
طریق عشق جانا بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
اگر صد تیر بر جان تو آید
چو تیر از شست او باشد خطا نیست
از آنجا هرچه آید راست آید
تو کژ منگر که کژ دیدن روا نیست
سر مویی نمیدانی ازین سر
تو را گر در سر مویی رضا نیست
بلاکش، تا لقای دوست بینی
که مرد بی بلا مرد لقا نیست
میان صد بلا خوش باش با او
خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست
عطار
نقّاشی: شاعرِ غرامت داده، اثر رنه ماگریت
هر که را ذرّه ای از این سوز است
دی و فرداش نقد امروز است
هست مرد حقیقت ابن الوقت
لاجرم بر دو کون پیروز است
چون میدانی که جمله ماییم
با جمله مگو، زبان ما باش
چون اعجمیند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش
هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش
مرد این ره آن زمانی کز دو کون
مفلسی باشی در این ویرانه خوش
چون جهان بر شاخ گاو استاده راست
گاو بر ماهی و ماهی بر هواست
پس همه بر چیست؟ بر هیچ است و بس
هیچ هیچ است این همه هیچ است و بس
فکر کن در صنعت آن پادشاه
این همه بر هیچ می دارد نگاه
نیست عاشق را به یک موضع قرار
هر زمانی در مکانی دیگر است
نی خطا گفتم برون است از مکان
لامکان او را نشانی دیگر است
ره عاشق خراب اندر خراب است
ره زاهد غرور اندر غرور است
دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است
نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است
جهانی کان جهان عاشقان است
جهانی ماورای نار و نور است