ریشیها (عالمان هندو) و جانسپاران (مریدان) از آن سخن میگویند:
اما هیچ کس راز "کلمه" را نمیداند.
صاحبخانه وقتی کلمه را میشنود خانهاش را ترک میگوید،
زاهد هنگامیکه آن را میشنود به عشق بازمیگردد،
"هر شش فلسفه" به تفصیل آن را شرح داده،
"روح کنارهگرفته" آن را خاطرنشان ساخته،
اساس جهان از آن "کلمه" سرچشمه گرفته،
آن "کلمه" آشکارساز هر چیزی است.
کبیر میگوید:
"اما چه کسی میداند که 'کلمه' از کجا میآید؟"
پاهایش را میشویم،
و به سیمایش نظر میافکنم؛
و در محضرش، بدنم، ذهنم، و هر چه که دارم را
به عنوان پیشکش تقدیم میکنم.
چه روز مسرورکنندهایست
روزی که معشوقم،
آن گنج من،
به سرای من میآید!
هنگامیکه پروردگارم را میبینم،
تمامی بدیها
از قلبم رخت بر میبندند.
"عشق من او را لمس کرده است؛
قلب من در اشتیاق آن اسم اعظم است که حقیقت است."
بنابراین کبیر، این کمترین بندگان، آواز سر میدهد.
فاماش در تمامیِ اَشکالِ جهان موجود است
و جسم و ذهن را مسحور می کند.
آنانی که این مسئله را می دانند،
ماجرای این بازی غیر قابل وصفِ سرچشمه را می دانند.
کبیر می گوید: "به من گوش بده، برادر!
افراد زیادی نیستند که این نکته را دریابند."
برادر، به من بگو، چگونه مایا (توهم) را پس بزنم؟
هنگامی که گره زدن روبانها را رها کردم، همچنان در بند لباس بودم:
وقتی در بندِ لباس بودن را رها کردم، همچنان چین و شکنهای جسمم مرا پوشانده بودند.
همینطور، وقتی هوس را رها می کنم، در می یابم که خشم باقی می ماند؛
و هنگامی که خشم را پس می زنم، حرص همچنان با من است؛
و هنگامیکه بر حرص غلبه می کنم، غرور و خودستایی باقی می مانند؛
هنگامی که ذهن منفصل می شود و مایا را به دور می راند، همچنان به حرف چسبیده است.
کبیر می گوید، به من گوش کن، سادوی عزیز! راه راستین به ندرت یافت می شود.
نخواهم آمد
نخواهم رفت
زندگی نخواهم کرد
نخواهم مُرد
پیوسته اسم اعظم را ادا خواهم کرد
و در آن گم خواهم شد
کاسه ام
دیسم
مَردم
زنم
گریپ فروتم
لیمو شیرینم
هندو ام
و مسلمانم
ماهی ام
تور ماهیگیری ام
ماهی گیرم
و وقتم
کبیر می گوید من هیچم
بین زندگان و مردگان نیستم.
خویشتن، خویش را فراموش می کند
چنان یک سگ دیوانه در معبدی شیشه ای
تا سر حد مرگ پارس می کند؛
چنان شیری که شکلی در چاه می بیند،
بر تصویر می جهد؛
چنان فیلی فحل
عاجش را به تخته سنگی صیقلی می مالد.
میمون مشتی پر از شیرینی ها دارد
و نمی گذارد از کف برود. پس
از خانه ای به خانه ای ور ور می کند.
کبیر می گوید، این طوطی بر دیرکی:
چه کسی تو را گرفتار کرده است؟
درون این ظرف زمینی باغستانها و درختستانهاست،
و در درون، آفریدگار است:
درون این ظرف هفت اقیانوس است
و ستارگان بی شمار.
محک و عیارسنج در درون است؛
درون این ظرف، صوت ابدی ست،
و چشمه بالا می جوشد.
کبیر می گوید:
"به من گوش کن، دوست من!
حضرت محبوب من در درون است."
قهرمان معنوی غالباً رنگ جامه هایش را عوض می کند،
امّا ذهنش خاکستری و بی عشق باقی می ماند.
او تمام روز را داخل عبادتگاه می نشیند،
به طوری که میهمانان باید بیرون بروند و صخره ها را عبادت کنند.
یا او سوراخهایی در گوشهایش درست می کند،
موهایش بلند می شوند
حجیم و ژولیده،
مردم او را با یک بز اشتباه می گیرند...
او به بیابانهای نامسکون می رود،
امیالش را سرکوب می کند،
و خودش را به چیزی بدل می سازد
نه مرد و نه زن..
او سرش را می تراشد،
خرقه اش را در خمره ی رنگ نارنجی می اندازد،
بهاگاواد گیتا می خواند،
و تبدیل به سخنرانی فوق العاده می شود.
کبیر می گوید:
در واقع تو داری به اغمایی فرو می روی
در سرزمین مرگ
با دست و پایی زنجیر شده.
قوی من، بیا به آن سرزمین پرواز کنیم
جایی که محبوب تو زندگی ابدی دارد.
آن سرزمین چاه وارونی دارد
که دهانش همچون رشته ای باریک است
روح واصل از آنجا آب می کشد
بدون طنابی یا کوزه ای.
قوی من، بیا به آن سرزمین پرواز کنیم
جایی که محبوب تو زندگی ابدی دارد.
آنجا هرگز ابرها جمع نمی شوند،
با این که همواره باران می بارد.
بیرون، در باغ چمباتمه نزن –
بیا داخل! بدون بدن خیس شو!
قوی من، بیا به آن سرزمین پرواز کنیم
جایی که محبوب تو زندگی ابدی دارد.
آن سرزمین همواره در ماهتاب غرقه است؛
تاریکی هرگز نمی تواند نزدیکش شود.
همواره از نور خیره کننده ی نه یکی
بلکه هزاران خورشید پوشیده شده است.
قوی من، بیا به آن سرزمین پرواز کنیم
جایی که محبوب تو زندگی ابدی دارد.
کبیر
🌿 مطالب بیشتر را می توانید در کانال تلگرامی لامکان دنبال کنید.
ذهنم آرام شد
آن زمان که دانش بی حد را یافتم
و آتش هایی که جهان را می سوزانند
حال نزد من آب ِخنک اند.
من به جستجوی او شدم
و خویشتن را گم کردم؛
قطره با دریا آمیخت -
حال چه کس می تواند پیدایش کند؟
به جستجوی او رفتن و رفتن
من خودم را گم کردم؛
دریا با قطره آمیخت -
حال چه کس می تواند پیدایش کند؟
عالِمان شاهراهی را برگزیده اند
که دورشان می دارد،
و به باد رفته اند.
کبیر به راه ناممکن خداوندگار
صعود کرده
و به جا مانده است.