سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت
وز نوش لبش چشمۀ حیوان می ریخت
چون کبک خرامنده به صد رعنایی
می رفت و ز خاک قدمش جان می ریخت


ابوسعید ابوالخیر

۰

چشمی دارم همه پر از دیدن دوست

چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نتوان
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست


ابوسعید ابوالخیر 


۰

صاحب خبران دارم..

صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست


ابوسعید ابوالخیر 


۰

نردیست جهان که بردنش باختن است

نردیست جهان که بردنش باختن است
نرّادی او به نقش کم ساختن است
دنیا به مثل چو کعبتین نرد است
برداشتنش برای انداختن است


ابوسعید ابوالخیر 


۰

آن عشق که هست جزء لاینفک ما

آن عشق که هست جزء لاینفک ما
حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین
ما را برهاند ز ظلام شک ما

ابوسعید ابوالخیر 


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان