وصل تو به مشتاقی میجویم و میخوابم
نام تو به رعنایی میخوانم و میتابم
تا چشم درون بستم از چشم درون جستم
در خدمت بالایان چندیست که مضرابم
تابلو: "به سوی ماه" از مکسفیلد پَریش
وصل تو به مشتاقی میجویم و میخوابم
نام تو به رعنایی میخوانم و میتابم
تا چشم درون بستم از چشم درون جستم
در خدمت بالایان چندیست که مضرابم
تابلو: "به سوی ماه" از مکسفیلد پَریش
شایسته نیست بی مِی نذر نگار کردن
مهتاب یار من گشت، نذرش شهانه گیرم
همه جا خانه ی روح است، برآور دستی
تا بدانی ز چه روی از چه جهانی رستی
گر چه هر روز و شبش تیره و تار است ولی
تو چنین از سر پستی به فرازی جستی
سر صبح جان ما شد به دیار آفرینش
که شبانه بست بودیم به نوار آفرینش
ز رباط کهنه رستیم و دم خدا گرفتیم
پس صد هزار قرنی سر کار آفرینش
تا کی تو غریق راه مردم باشی؟
در عالم نفس، کودکی گم باشی؟
خواهی که به راه عشق خود را یابی
باید که ورای این تلاطم باشی
ای روح ز هر چه هست باید برخاست
با جام می اش به دست باید برخاست
سر تا قدمت برهنه همچون خورشید
زین خلقت بت پرست باید برخاست
همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن
سخن سکوت بشنو، دم آدمی رها کن
دم آدمی چه باشد؟ دم آسمان عزیز است
دم آسمان بگیر و گوش محرمانه وا کن
حدیث صوت و نورست این که در ویرانه ها افتاد
سرود آفتاب نو که در میخانه ها افتاد
اگر گوش نهان داری بیا و بشنو این آهنگ
که نام باده دیگربار سر پیمانه ها افتاد
سوی من آ که تو را تنگ در آغوش کشم
ذرّه ای ترس تو را دور کند از دل ما
عشق است چنین خموش و پرآوازه
عشق است کلید هر در و دروازه
عشق است که عاقلان نمی یابندش
چون ساده و نازک است بی اندازه
نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم
حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم
حلمی
طریق خامشان طی کن
سلوک حرف لرزان است
میان چشم های تو
طریقی سوی یزدان است
حلمی
از دیار دورها انوار توست
هر چه می آید به دل اذکار توست
من تو را می جویم و تو در منی
این که می جویم تو را هم کار توست
حلمی
عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند
زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند
عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند
از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند
بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند
چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند
حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند