سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

وصل تو به مشتاقی..

Painting: Reaching for the Moon by Maxfield Parrish

وصل تو به مشتاقی می‌جویم و می‌خوابم
نام تو به رعنایی می‌خوانم و می‌تابم
تا چشم درون بستم از چشم درون جستم
در خدمت بالایان چندیست که مضرابم

حلمی


تابلو: "به سوی ماه" از مکسفیلد پَریش

۰

نذرش شهانه گیرم

شایسته نیست بی مِی نذر نگار کردن
مهتاب یار من گشت، نذرش شهانه گیرم

حلمی

۰

همه جا خانه ی روح است..

همه جا خانه ی روح است، برآور دستی
تا بدانی ز چه روی از چه جهانی رستی
گر چه هر روز و شبش تیره و تار است ولی
تو چنین از سر پستی به فرازی جستی

حلمی

۰

سر صبح جان ما شد به دیار آفرینش

سر صبح جان ما شد به دیار آفرینش
که شبانه بست بودیم به نوار آفرینش
ز رباط کهنه رستیم و دم خدا گرفتیم
پس صد هزار قرنی سر کار آفرینش


حلمی

۰

تا کی تو غریق راه مردم باشی؟

تا کی تو غریق راه مردم باشی؟
در عالم نفس، کودکی گم باشی؟
خواهی که به راه عشق خود را یابی
باید که ورای این تلاطم باشی


حلمی

۱

ای روح ز هر چه هست باید برخاست

ای روح ز هر چه هست باید برخاست
با جام می اش به دست باید برخاست
سر تا قدمت برهنه همچون خورشید
زین خلقت بت پرست باید برخاست


حلمی

۰

گوش محرمانه وا کن

همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن
سخن سکوت بشنو، دم آدمی رها کن
دم آدمی چه باشد؟ دم آسمان عزیز است
دم آسمان بگیر و گوش محرمانه وا کن


حلمی

۰

حدیث صوت و نورست این..

حدیث صوت و نورست این که در ویرانه ها افتاد
سرود آفتاب نو که در میخانه ها افتاد
اگر گوش نهان داری بیا و بشنو این آهنگ
که نام باده دیگربار سر پیمانه ها افتاد


حلمی

۰

سوی من آ..

سوی من آ که تو را تنگ در آغوش کشم
ذرّه ای ترس تو را دور کند از دل ما


حلمی

۰

عشق است چنین خموش و پرآوازه

عشق است چنین خموش و پرآوازه
عشق است کلید هر در و دروازه
عشق است که عاقلان نمی یابندش
چون ساده و نازک است بی اندازه


حلمی

۰

حرف با ما بی زبان در خویش زن

نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم
حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم


حلمی

۱

طریق خامشان طی کن

طریق خامشان طی کن
سلوک حرف لرزان است
میان چشم های تو
طریقی سوی یزدان است


حلمی

۰

از دیار دورها انوار توست

از دیار دورها انوار توست
هر چه می آید به دل اذکار توست
من تو را می جویم و تو در منی
این که می جویم تو را هم کار توست


حلمی

۰

عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند

عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند


زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند


عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند


از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند


بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند


چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند


حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان