سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

چند از این طبع..

چند از عقل ترّهات انگیز؟
چند از این طبع و چرخ رنگ آمیز؟


سنایی

۰

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند
توشه باید ساختن مر راه جان آویز را
هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین
بدره ی ناداشتی به روز رستاخیز را


سنایی

۰

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش
از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش


سنایی

۰

این اسب قلندری نه هر کس تازد

این اسب قلندری نه هر کس تازد
وین مهره ی نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازد


سنایی

۰

از فقر نشان نگر که در عود آمد

از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد


سنایی

۰

تازان خودی مگرد گرد در ما

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما
گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما
تازان خودی مگرد گرد در ما
یا چاکر خویش باش یا چاکر ما


سنایی


۰

آنها که در این حدیث آویخته‌اند

آنها که در این حدیث آویخته‌اند
بسیار ز دیده خون دل ریخته‌اند
بس فتنه که هر شبی برانگیخته‌اند
آنگاه به حیلت از تو بگریخته‌اند


سنایی


۰

یک چند در اسلام فرس تاخته‌ایم

یک چند در اسلام فرس تاخته‌ایم
یک چند به کفر و کافری ساخته‌ایم
چون قاعدهٔ عشق تو بشناخته‌ایم
از کفر به اسلام نپرداخته‌ایم


سنایی 


۰

ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد؟

ای خداوندان مال، الاعتبار الاعتبار
ای خداوندان قال! الاعتذار الاعتذار!

سر به خاک آورد امروز آنکه افسر داشت دی
تن به دوزخ برد امسال آنکه گردون بود پار!

ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد؟
دل نگیرد مر شما را زین خران بی‌فسار؟

این یکی گه «زَین دین» و کفر را زو رنگ و بوی
وان دگر گه «فخر ملک» و ملک را زو ننگ و عار

سنایی

۰

محراب جهان جمال رخساره‌ی توست

محراب جهان جمال رخساره‌ی توست
سلطان فلک اسیر و بیچاره‌ی توست
شور و شر شرک و زهد و توحید و یقین
در گوشه‌ی چشم‌های خونخواره‌ی توست

سنایی


۰

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را

ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی
خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند
توشه باید ساختن مر راه جان آویز را

هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین
بدرهٔ ناداشتی به روز رستاخیز را

زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را
وین گروه لاابالی جان عشق‌انگیز را

ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود
بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را

سنایی

۰

بازی بنگر عشق چه کردست آغاز

بازی بنگر عشق چه کردست آغاز
می‌ناز ازین حدیث و خود را بنواز
بر درگه این و آن چه گردی به مجاز
ساز ره عشق کن برو با او ساز

سنایی


۰

عشق حی است بی بقا و فنا

 هر کرا درد بی نهایت نیست
عشق را پس برو عنایت نیست

عشق شاهیست پا به تخت ازل
جز بدو مرد را ولایت نیست

عقل در علم عشق درمانَد
عشق را عقل و علم، رایت نیست

عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را در او روایت نیست

عشق حی است بی بقا و فنا
عاشقان را ازو شکایت نیست

سنایی


۰

بیرون جهان همه درون دل ماست

بیرون جهان همه درون دل ماست
این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود آن منزل ماست

سنایی 



۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان