سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش
از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش


سنایی

۰

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت
وز نوش لبش چشمۀ حیوان می ریخت
چون کبک خرامنده به صد رعنایی
می رفت و ز خاک قدمش جان می ریخت


ابوسعید ابوالخیر

۰

تازان خودی مگرد گرد در ما

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما
گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما
تازان خودی مگرد گرد در ما
یا چاکر خویش باش یا چاکر ما


سنایی


۰

عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند

عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند


زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند


عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند


از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند


بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند


چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند


حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند


۰

میان چشم ها راهی ست تا دل

اگرچه راه دل سنگ است و پر گِل
میان چشم ها راهی ست تا دل
به کار دل چو عزم خانه کردی
مباشی جان دل زین راه غافل


حلمی


۰

تا چند از این غرور بسیار تو را

تا چند از این غرور بسیار تو را
تا کی ز خیال هر نمودار تو را
سبحان‌الله که از تو کاری عجب است
تو هیچ نه و این همه پندار تو را


مولانا


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان