ببندم شال و میپوشم قدک را
بنازم گردش چرخ و فلک را
بگردم آب دریاها سراسر
بشویم هر دو دست بی نمک را
باباطاهر
ببندم شال و میپوشم قدک را
بنازم گردش چرخ و فلک را
بگردم آب دریاها سراسر
بشویم هر دو دست بی نمک را
باباطاهر
اگر زرّین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
باباطاهر
تا چند از این غرور بسیار تو را
تا کی ز خیال هر نمودار تو را
سبحانالله که از تو کاری عجب است
تو هیچ نه و این همه پندار تو را
مولانا
در پی دیگران روی سایه ی دیگران شوی
روح شو تا روان شوی، روح شو تا چنان شوی
ماه درون توست آن ماه بجو و ماه شو
ای دل من به راه شو تا که به از جهان شوی
حلمی
ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامی ست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده در ده، چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را؟
دود آه سینه ی نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را