سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت
وز نوش لبش چشمۀ حیوان می ریخت
چون کبک خرامنده به صد رعنایی
می رفت و ز خاک قدمش جان می ریخت


ابوسعید ابوالخیر

۰

این اسب قلندری نه هر کس تازد

این اسب قلندری نه هر کس تازد
وین مهره ی نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازد


سنایی

۰

مائیم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

مائیم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم
هر صبح منوّریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم


مولانا

۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان