سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

گفتم نَگریستی نباید نِگریست

یک چشم من اندر غم دلدار گریست
چشم دگرم حسود بود و نَگریست
چون روز وصال آمد او را بستم
گفتم نَگریستی نباید نِگریست

ابوسعید ابوالخیر

۰

ای آینه ی حسن تو در صورت زیب

ای آینه ی حسن تو در صورت زیب
گرداب هزار کشتی صبر و شکیب
هر آینه‌ای که غیر حسن تو بود
خواند خردش سراب صحرای فریب

ابوسعید ابوالخیر

۰

تا هر که نه محرم نشناسد او را

دی شانه زد آن ماه خم گیسو را
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
پوشید بدین حیله رخ نیکو را
تا هر که نه محرم نشناسد او را


ابوسعید ابوالخیر

۰

کس دشمن من نیست منم دشمن خویش

آتش به دو دست خویش بر خرمن خویش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش


ابوسعید ابوالخیر 

۰

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت


ابوسعید ابوالخیر

۰

دنیا نسزد ازو مشوّش بودن

دنیا نسزد ازو مشوّش بودن
از سوز غمش دمی در آتش بودن
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن


ابوسعید ابوالخیر

۰

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت
وز نوش لبش چشمۀ حیوان می ریخت
چون کبک خرامنده به صد رعنایی
می رفت و ز خاک قدمش جان می ریخت


ابوسعید ابوالخیر

۰

چشمی دارم همه پر از دیدن دوست

چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نتوان
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست


ابوسعید ابوالخیر 


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان