سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

خود راه بگویدت که چون باید رفت

گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت


عطّار

۱

ای مورچه ی خط! بدمیدی آخر

ای مورچه ی خط! بدمیدی آخر
برگرد مه اش خط بکشیدی آخر
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور! به ماه چون رسیدی آخر


عطّار

۰

می رو، تو مترس، تا به جایی برسی

خواهی که به عقبی به بقایی برسی
باید که به دنیا به فنایی برسی
هر چند که راه بر سر آدمی است
می رو، تو مترس، تا به جایی برسی


عطّار

۰

ما را باشی به که هوا را باشی

ما را باشی به که هوا را باشی
وین خلق ضعیف مبتلا را باشی
از بیخبری تو خویش رایی جمله
ما جمله تو را اگر تو ما را باشی


عطّار

۱

چون بسیارم تجربه افتاد از خویش

چون بسیارم تجربه افتاد از خویش
از تجربه آمدم به فریاد از خویش
در تجربه هر که نیست آزاد از خویش
خاکش بر سر که سرنگون باد از خویش


عطار

۰

خواهی که دلت محرم اسرار آید

خواهی که دلت محرم اسرار آید
بی خود شود و لایق این کار آید
برکش ز برون دو جهان دایره ای
در دایره شو تا چه پدیدار آید


عطّار
 

۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان