سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

گر بوی نمی‌بری در این کوی میا

گر بوی نمی‌بری در این کوی میا
ور جامه نمی‌کنی در این جوی میا
آن سوی که سویها از آنسوی آید
می‌باش همان سوی و بدین سوی میا


مولانا

۱

از کفر و از اسلام برون صحرائیست

از کفر و از اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست 
عارف چو بدان رسید سر را بنهد
نه کفر نه اسلام، نه آنجا جائیست 


مولانا

۰

تا هشیاری به طعم مستی نرسی

تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی


مولانا

۱

کوتاه کند زمانه این دمدمه را

کوتاه کند زمانه این دمدمه را
وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را
اندر سر هر کسی غروریست ولی
سیل اجل از قفا زند این همه را


مولانا

۰

این جمله رهست خواجه منزل پنداشت

آنکس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت
تسبیح و سجاده، توبه و زهد و ورع
این جمله رهست خواجه منزل پنداشت


مولانا

۰

امشب ای دلدار مهمان توییم

امشب ای دلدار مهمان توییم
شب چه باشد روز و شب آن توییم
هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توییم


مولانا

۰

مائیم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

مائیم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم
هر صبح منوّریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم


مولانا

۰

با تو سخنان بی زبان خواهم گفت

با تو سخنان بی زبان خواهم گفت
از جملهٔ گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حدیث من کس
هرچند میان مردمان خواهم گفت


مولانا


۰

ای جان خبرت هست که جانان تو کیست؟

ای جان خبرت هست که جانان تو کیست؟
وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست؟
ای تن که به هر حیله رهی می جویی
او می کشدت ببین که جویان تو کیست


مولانا


۰

تا چند از این غرور بسیار تو را

تا چند از این غرور بسیار تو را
تا کی ز خیال هر نمودار تو را
سبحان‌الله که از تو کاری عجب است
تو هیچ نه و این همه پندار تو را


مولانا


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان