آن یکی در خانهای در میگریخت
زردرو و لبکبود و رنگریخت
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی لرزد ترا چون پیر دست
واقعه چونست چون بگریختی
رنگ رخساره چنین چون ریختی
گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همی گیرند امروز از برون
گفت میگیرند کو خر جان عم
چون نهای خر رو ترا زین چیست غم
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خرگیری بر آوردند دست
جدجد تمییز هم برخاستست
چونک بیتمییزیانمان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند
نیست شاه شهر ما بیهودهگیر
هست تمییزش سمیعست و بصیر
آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نهای ای عیسی دوران مترس