چند باشم در انتظار تو من
فتنه ی روی چون نگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
چند باشم در انتظار تو من
فتنه ی روی چون نگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
جمله در این آینه جلوه گرند
واینه را حافظ آن دیده ام
صورت آن آینه چون جسم بود
پرتوی آن آینه جان دیده ام
طریق عشق جانا بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
اگر صد تیر بر جان تو آید
چو تیر از شست او باشد خطا نیست
از آنجا هرچه آید راست آید
تو کژ منگر که کژ دیدن روا نیست
سر مویی نمیدانی ازین سر
تو را گر در سر مویی رضا نیست
بلاکش، تا لقای دوست بینی
که مرد بی بلا مرد لقا نیست
میان صد بلا خوش باش با او
خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست
عطار
نقّاشی: شاعرِ غرامت داده، اثر رنه ماگریت
چون میدانی که جمله ماییم
با جمله مگو، زبان ما باش
چون اعجمیند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش
ره عاشق خراب اندر خراب است
ره زاهد غرور اندر غرور است
دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است
نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است
جهانی کان جهان عاشقان است
جهانی ماورای نار و نور است
در ازل پیش از آفرینش جسم
جان به عشق تو مایل افتادست
جان نه تنهاست عاشق رویت
پای دل نیز در گل افتادست
هر جان که به کوی تو فرو شد
از بوی تو جان جاودان یافت
فریاد و خروش عاشقانت
در کون و مکان نمیتوان یافت
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
ره عاشق خراب اندر خراب است
ره زاهد غرور اندر غرور است
دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است
عطار
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است