دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
بادهی خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میای ز خوان تو
خواجهی لامکان تویی بندگی مکان مکن
مولانا
نقاشی: مارِک روزیک
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
بادهی خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میای ز خوان تو
خواجهی لامکان تویی بندگی مکان مکن
مولانا
نقاشی: مارِک روزیک
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مکانم لامکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی را چون برون کردم دو عالم را یکی دیدم
یکی بینم یکی جویم یکی دانم یکی خوانم
تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد
کف به کف یار دهم در کنف غار روم
درس رئیسان خوشی بیهشی است و خمشی
درس چو خام است مرا بر سر تکرار روم
مولانا
بگرد فتنه میگردی دگربار
لب بامست و مستی هوش میدار
کجا گردم دگر کو جای دیگر
که ما فی الدار غیر الله دیار
نگردد نقش جز بر کلک نقّاش
بگرد نقطه گردد پای پرگار
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
گرفتارست دل در قبضه ی حق
گرفته صعوه را بازی به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن این سخنها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار