سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش
از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش


سنایی

۰

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت

از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت
وز نوش لبش چشمۀ حیوان می ریخت
چون کبک خرامنده به صد رعنایی
می رفت و ز خاک قدمش جان می ریخت


ابوسعید ابوالخیر

۰

مائیم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

مائیم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم
هر صبح منوّریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم


مولانا

۰

نقطه ی ورود

هر آنجا که هستید نقطه ی ورود است. 

کبیر

۰

من نمی‌گویم مرا هدیه دهید

من نمی‌گویم مرا هدیه دهید
بلک گفتم لایق هدیه شوید


که مرا از غیب نادر هدیه‌هاست
که بشر آن را نیارد نیز خواست


می‌پرستید اختری کو زر کند
رو به او آرید کو اختر کند


مولانا

۰

بلا رمزی ز بالای ته باشد

بلا رمزی ز بالای ته باشد
جنون سری ز سودای ته باشد
به صورت آفرینم این گمان بی
که پنهان در تماشای ته باشد


باباطاهر


۰

اگر غم لشکر انگیزد..

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم


حافظ


۰

عشقست تمام آنچه ما کاشته ایم

عشقست تمام آنچه ما کاشته ایم
پس نیز تمام عشق برداشته ایم
دیوان چو ز غرب عقل برتاخته اند
ما نیز ز شرق عشق افراشته ایم


حلمی


۰

ای دل، سر و کار با کریم است، مترس

ای دل، سر و کار با کریم است، مترس
لطفش چو خداییش قدیم است، مترس
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما
بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس


عراقی


۰

عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند

عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند


زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند


عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند


از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند


بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند


چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند


حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند


۰

چنان که ما خدا را می بینیم..

چنان که ما خدا را می بینیم انعکاس مستقیمی ست از شیوه ای که ما خود را می بینیم. اگر فکر خدا ترس و شرم را به ذهن ما می آورد، این یعنی ترس و شرم بی اندازه ای در ما جاریست. اگر ما خدا را لبریز از عشق و شفقّت می بینیم، یعنی خود چنین ایم.


شمس تبریزی


۰

سرّیست برون زین همه اسرار که هست

سرّیست برون زین همه اسرار که هست
نوریست جدا زین همه انوار که هست
خرسند مشو به هیچ کاری و بدانک
کاریست ورای این همه کار که هست


عطّار


۰

مو که چون اشتران قانع به خارم

مو که چون اشتران قانع به خارم
جهازم چوب و خرواری ببارم
بدین مزد قلیل و رنج بسیار
هنوز از روی مالک شرمسارم

باباطاهر


۰

سکوت کن یا..

سکوت کن یا چیزی بگو بهتر از سکوت.

فیثاغورث


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان