چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
حافظ
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
حافظ
حضور و عملکرد هر چیز در جهان هستی بنا بر ضرورتی ست که طبیعت الهی حکم کرده است.
اسپینوزا
سرّیست برون زین همه اسرار که هست
نوریست جدا زین همه انوار که هست
خرسند مشو به هیچ کاری و بدانک
کاریست ورای این همه کار که هست
عطّار
در پی دیگران روی سایه ی دیگران شوی
روح شو تا روان شوی، روح شو تا چنان شوی
ماه درون توست آن ماه بجو و ماه شو
ای دل من به راه شو تا که به از جهان شوی
حلمی
خدا در درون من است، خدا در درون توست، چنانچه زندگی در هر دانه ایست. غرور کاذب را کنار بگذار و خدا را در درونت بجو.
کبیر
اول قدم از عشق سر انداختن است
جان باختن است و با بلا ساختن است
اول این است و آخرش دانی چیست؟
خود را ز خودی خود بپرداختن است
عراقی
در بی عملی عمل کنید.
بدون تلاش کار کنید.
کوچک را بزرگ بشمارید
و کم را زیاد.
با سخت هنگامی که ساده است رودرو شوید.
کارهای بزرگ را به قطعات کوچک تقسیم کنید و سپس آن را به انجام برسانید.
وقتی فرزانه به مشکلی بر می خورد،
متوقّف می شود و خود را وقف مشکل می کند.
او به رفاه خود دلبسته نیست
پس مشکلات برای او مشکل نیستند.
لائوتزو
ما را به جز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلّاشی و عاشقیش سرمایۀ ماست
قوّالی و زاهدی از آنی دگرست
ابوسعید ابوالخیر
با عجله در عمل شکست می خورید.
با سعی در فهمیدن مسائل را از دست می دهید.
با زور زدن برای تکمیل کاری،
آن چه به تقریب کامل بود را خراب می کنید.
فرزانه با اجازه دادن به روند طبیعی رخدادها
اقدام می کند.
او در پایان به همان آرامی است که در ابتدای کار.
او هیچ ندارد
پس چیزی برای از دست دادن برایش وجود ندارد.
لائوتزو
ذرّه ای نجنبیدن به میل خلق
از پسند و ناپسند مردمان غباری به دل نگرفتن
هیچ ندیدن
هیچ به حساب نیاوردن
دوست داشتن و کار کردن بی طلب مزد
نپرسیدن، نرفتن، نشدن
بودن و شنیدن
نگاه و آه دانستن
بی مژه بر هم زدن.
عاشق چنین است.
حلمی
بگرد فتنه میگردی دگربار
لب بامست و مستی هوش میدار
کجا گردم دگر کو جای دیگر
که ما فی الدار غیر الله دیار
نگردد نقش جز بر کلک نقّاش
بگرد نقطه گردد پای پرگار
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
گرفتارست دل در قبضه ی حق
گرفته صعوه را بازی به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن این سخنها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار