مهمّ ترین زمان، زمان حال است. مهمّ ترین شخص به تمامی کسی ست که همین لحظه با شما نشسته است و ضروری ترین کار همواره عشق است.
مایستر اکهارت
مهمّ ترین زمان، زمان حال است. مهمّ ترین شخص به تمامی کسی ست که همین لحظه با شما نشسته است و ضروری ترین کار همواره عشق است.
مایستر اکهارت
کار عاشق، بی تمنّا زیستن
در همین لحظه همین جا زیستن
کار عاقل، رفتن از راه هوا
در پی دیروز و فردا زیستن
حلمی
آن عشق که هست جزء لاینفک ما
حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین
ما را برهاند ز ظلام شک ما
ابوسعید ابوالخیر
آموزش های من ساده اند.
عمل کردن به آن ها راحت است؛
با وجود زیرکی تان از آن ها سر در نمی آورید
و اگر سعی در عمل کردن به آن ها کنید، شکست می خورید.
آموزش های من از جهان هم قدیمی تر است.
چگونه می توانید معانی آن ها را دریابید؟
اگر می خواهید مرا بشناسید،
به عمق دل خود بنگرید.
لائوتزو
هر کس که بپندارد آزاد است، آزاد است. چرا که آزادی همچون شادی یک کیفیت درونی و معنوی ست. اگر شخصی زار است، چون فکر و بطنش زاریده، او را هر چقدر ناز و نعمت هم بدهید باز هم زار است. یک زار را نمی توانید با هیچ باده مست کنید و با هیچ نوای شاد نمی توانیدش برقصانید. یک جان شاد را هم هر چقدر تلاش کنید نخواهید توانست که شادی اش را از او بگیرید. چرا که آن شادی از درون جوشیده، هیچ چیز نمی تواند مکدّرش کند.
حلمی
چشمی که من با آن خدا را می بینم همان چشمی ست که خدا با آن مرا می بیند.
مایستر اکهارت
این کار که عشق تو مرا پیش آورد
نه در خور جان من درویش آورد
من حوصله ای نداشتم، عشق توام
چندان کامد حوصله با خویش آورد
عطار
فرزانه دارایی ای ندارد.
هر چه بیشتر به دیگران یاری می رساند،
شادتر می شود.
هر چه بیشتر به دیگران می بخشد،
غنی تر می شود.
لائوتزو
در وادی ذات صورتی حایل نیست
آنجا که تویی حرف و سخن قابل نیست
تو مرکز جانی و جهان هست از تو
جز تو به کسی هستی ما مایل نیست
این حرف تو گر چه در زبان پیچیده
در دفتر تو هیچ زبان نازل نیست
در مملکتی که عشق فرمان راند
جای حرکات مردم عاقل نیست
در کیش تو مات پروری آیین است
شاها به تو جان سپردگی مشکل نیست
کی این همه غمزگیت پایان دارد؟
اقیانُس رحمت تو را ساحل نیست
اویی که به خود ره پیاله می پیماید
بی وصل تو جز شمایلی از گِل نیست
حلمی ز تو نام عاشقان می بخشد
بی نام تو هیچ طالبی واصل نیست
جانی که به نور حق ندارد امّید
در عالم اوهام بماند جاوید
چون ذرّهٔ ناچیز بوَد در سایه
چون کودک یک روزه بوَد در خورشید
عطّار
در صد هزار مدرسه باید نشست و صد هزار کتاب باید خواند تا سرآخر فهمید که حقیقت در کتاب و در مدرسه نیست. در تاریکی کتابخانه های جهان باید جان داد تا دریافت روشنی حقیقت تنها در سینه است.
حلمی
ته که ناخواندهای علم سماوات
ته که نابردهای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی هیهات هیهات
باباطاهر