سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

کوتاه کند زمانه این دمدمه را

کوتاه کند زمانه این دمدمه را
وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را
اندر سر هر کسی غروریست ولی
سیل اجل از قفا زند این همه را


مولانا

۰

عشق، از اوّل چرا خونی بُوَد؟

عشق، از اوّل چرا خونی بُوَد؟
تا گریزد آنکه بیرونی بُوَد


مولانا

۰

درسوز عبارت را..

خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی
درسوز عبارت را، بگذار اشارت را


مولانا

۰

این جمله رهست خواجه منزل پنداشت

آنکس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت
تسبیح و سجاده، توبه و زهد و ورع
این جمله رهست خواجه منزل پنداشت


مولانا

۰

امشب ای دلدار مهمان توییم

امشب ای دلدار مهمان توییم
شب چه باشد روز و شب آن توییم
هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توییم


مولانا

۰

تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد

تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد
کف به کف یار دهم در کنف غار روم
درس رئیسان خوشی بیهشی است و خمشی
درس چو خام است مرا بر سر تکرار روم


مولانا

۰

مائیم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

مائیم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم
هر صبح منوّریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم


مولانا

۰

من نمی‌گویم مرا هدیه دهید

من نمی‌گویم مرا هدیه دهید
بلک گفتم لایق هدیه شوید


که مرا از غیب نادر هدیه‌هاست
که بشر آن را نیارد نیز خواست


می‌پرستید اختری کو زر کند
رو به او آرید کو اختر کند


مولانا

۰

صاحب دام ابلهان را سر برید

صاحب دام ابلهان را سر برید
وان ظریفان را به مجلسها کشید
که از آنها گوشت می آید به کار
وز ظریفان بانگ و ناله ی زیر و زار


مولانا


۰

محبوبی اصل است

فرمود که هر که محبوب است خوب است، و برعکس آن لازم نیست که هر که خوب باشد محبوب باشد. خوبی جزو محبوبی است و محبوبی اصل است.


مولانا


۰

با تو سخنان بی زبان خواهم گفت

با تو سخنان بی زبان خواهم گفت
از جملهٔ گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حدیث من کس
هرچند میان مردمان خواهم گفت


مولانا


۰

ای جان خبرت هست که جانان تو کیست؟

ای جان خبرت هست که جانان تو کیست؟
وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست؟
ای تن که به هر حیله رهی می جویی
او می کشدت ببین که جویان تو کیست


مولانا


۰

تا چند از این غرور بسیار تو را

تا چند از این غرور بسیار تو را
تا کی ز خیال هر نمودار تو را
سبحان‌الله که از تو کاری عجب است
تو هیچ نه و این همه پندار تو را


مولانا


۰

بگرد فتنه می‌گردی دگربار

بگرد فتنه می‌گردی دگربار
لب بامست و مستی هوش می‌دار

کجا گردم دگر کو جای دیگر
که ما فی الدار غیر الله دیار

نگردد نقش جز بر کلک نقّاش
بگرد نقطه گردد پای پرگار

چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار

گرفتارست دل در قبضه ی حق
گرفته صعوه را بازی به منقار

ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار

رها کن این سخن‌ها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار

غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار

هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار

چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار

شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار

خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان