تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غمخورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساخته ی دردم در حلقه نیارامم
چون سوخته ی عشقم در نار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غمخورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساخته ی دردم در حلقه نیارامم
چون سوخته ی عشقم در نار نخواهم شد
آن رفت که میرفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرّایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلّاشی بیزار نخواهم شد
عراقی (کلیک کنید و بشنوید)
از خموشی جان خود را سیر کن
در سکوتی ژرف جان زنجیر کن
حرف را پای طریقت دار زن
قلب را بهر حقیقت شیر کن
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش می کوشی
باقی همه رایگان نیرزد، هشدار
تا عمر گران مایه بدان نفروشی
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای
وز نااهلان تمام دامن درکش
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
مولانا
خواهی که به عقبی به بقایی برسی
باید که به دنیا به فنایی برسی
هر چند که راه بر سر آدمی است
می رو، تو مترس، تا به جایی برسی
عطّار
هر کسی با هر کسی از حرف تو در گفتگوست
او که گوید هم ز درگاه خموشانم تویی
حلمی
مقصود از وجود عالم ملاقات دو دوست بود که روی در هم نهند جهت خدا و دور از هوا.
شمس تبریزی
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
ابوسعید ابوالخیر
هرچه را که در خاک مراقبه می کاریم بایستی که در وقت عمل برداشت کنیم.
مایستر اکهارت
ما را باشی به که هوا را باشی
وین خلق ضعیف مبتلا را باشی
از بیخبری تو خویش رایی جمله
ما جمله تو را اگر تو ما را باشی
عطّار
آذرخش در چشمانم شعله کشید، ای دوست،
و به تابناکی، نور ماه درخشیدن گرفت.
یک نظر از نادیدنی درون را دیدم
و تشنگی و اشتیاق برای خداوند در جانم زبانه گرفت.
گوشهایم بر الطاف موسیقی بکر گشوده شدند،
و دانایی همچون انفجار نور در من رسید، ای دوست.
ابرهای تیره پراکنده شدند
و جلوه ی عمارت الهی بر من فاش گشت.
فراتر از خورشید، از نور و آن دالان
تولسی منزلگاه خداوند متعال را نظاره کرد.
تولسی داس