کوتاه کند زمانه این دمدمه را
وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را
اندر سر هر کسی غروریست ولی
سیل اجل از قفا زند این همه را
مولانا
کوتاه کند زمانه این دمدمه را
وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را
اندر سر هر کسی غروریست ولی
سیل اجل از قفا زند این همه را
مولانا
نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم
حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم
حلمی
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست میدارمت به بانگ بلند
دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رخ تو فکند
عراقی
عشق، از اوّل چرا خونی بُوَد؟
تا گریزد آنکه بیرونی بُوَد
مولانا
دانایی به نادانی، توانایی است؛
نادانی به نادانی، پریشانی؛
پریشان از پریشانی، پریشان نیست؛
فرزانه است!
لائوتزو
امروز ببُر زان چه تو را پیوندست
کانها همه بر جان تو فردا بندست
سودی طلب از عمر که سرمایه ی عمر
روزی چندست و کس نداند چندست
سنایی
قومی متفکّرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده از راه یقین
می ترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
خیّام
خوشا آنان که سودای تو دارند
که سر پیوسته در پای تو دارند
به دل دارم تمنّای کسانی
که اندر دل تمنّای تو دارند
باباطاهر
دنیا نسزد ازو مشوّش بودن
از سوز غمش دمی در آتش بودن
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن
ابوسعید ابوالخیر
ماییم که بیمایی ما مایۀ ماست
خود طفل خودیم و عشق ما دایۀ ماست
فیالجمله عروس غیب همسایۀ ماست
وین طرفه که همسایۀ ما سایۀ ماست
عراقی
خویشتن درونی چنان از خویشتن بیرونی متمایز است که بهشت از زمین.
امانوئل سویدنبرگ
من آن رندم که گیرم از شهان باج
بپوشم جوشن و بر سر نهم تاج
فرو ناید سر مردان به نامرد
اگر دارم کشند مانند حلاج
باباطاهر
قافله ی عشق به جان شماست
آنچه بجویید از آن شماست
نیست برون هیچ به جز سایه ای
نور که خواهید میان شماست
حلمی