جمله در این آینه جلوه گرند
واینه را حافظ آن دیده ام
صورت آن آینه چون جسم بود
پرتوی آن آینه جان دیده ام
جمله در این آینه جلوه گرند
واینه را حافظ آن دیده ام
صورت آن آینه چون جسم بود
پرتوی آن آینه جان دیده ام
من این ایوان نُه تو را نمیدانم نمیدانم
من این نقّاش جادو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بیسو را نمیدانم نمیدانم
همیگیرد گریبانم همی دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمیدانم نمیدانم
مرا جان طرب پیشهست که بیمطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمیدانم نمیدانم
یکی شیری همی بینم جهان پیشش گله آهو
که من این شیر و آهو را نمیدانم نمیدانم
مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمیدانم نمیدانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمیدانم نمیدانم
طریق عشق جانا بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
اگر صد تیر بر جان تو آید
چو تیر از شست او باشد خطا نیست
از آنجا هرچه آید راست آید
تو کژ منگر که کژ دیدن روا نیست
سر مویی نمیدانی ازین سر
تو را گر در سر مویی رضا نیست
بلاکش، تا لقای دوست بینی
که مرد بی بلا مرد لقا نیست
میان صد بلا خوش باش با او
خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست
عطار
نقّاشی: شاعرِ غرامت داده، اثر رنه ماگریت
خطّ سوّم، خطّ خداست. آن در قلب نگاشته است. من آن می خوانم. این رشته ی زرّین در قلب من است. و تو آن می خوانی. این رشته ی زرّین در قلب توست.
گهی درد تو درمان می نماید
گهی وصل تو هجران می نماید
دلی کو یافت از وصل تو درمان
همه دشوارش آسان می نماید
خواهم که به اندیشه و یارای درست
خود را به در اندازم از این واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز در شاخی سست
پوشیده شده در غفلت
اذهان آدمیان و بودا
به نظر متفاوت می رسند؛
لیکن در اقلیم وجود ذهن
هر دو از یک گوهرند.
گاهی ممکن است آنها یکدیگر را ملاقات کنند
در گردون بزرگ زندگی.
میلارپا
هر که را ذرّه ای از این سوز است
دی و فرداش نقد امروز است
هست مرد حقیقت ابن الوقت
لاجرم بر دو کون پیروز است
جهان سوی تو خواهد شد اگر سوی نهان گیری
اگر سوی جهان گیری حقت صد حقّه و بیداد
خبر سوی تو خواهد شد چو بگریزی ز هر اخبار
اگر سوی خبر خیزی همه جان و دمت بر باد
مکانم لامکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی را چون برون کردم دو عالم را یکی دیدم
یکی بینم یکی جویم یکی دانم یکی خوانم
حقیقتاً در تاریکی است که ما نور را می یابیم، پس زمانی که در اندوه به سر می بریم، این نور از همیشه به ما نزدیک تر است.
مایستر اکهارت
قهرمان معنوی غالباً رنگ جامه هایش را عوض می کند،
امّا ذهنش خاکستری و بی عشق باقی می ماند.
او تمام روز را داخل عبادتگاه می نشیند،
به طوری که میهمانان باید بیرون بروند و صخره ها را عبادت کنند.
یا او سوراخهایی در گوشهایش درست می کند،
موهایش بلند می شوند
حجیم و ژولیده،
مردم او را با یک بز اشتباه می گیرند...
او به بیابانهای نامسکون می رود،
امیالش را سرکوب می کند،
و خودش را به چیزی بدل می سازد
نه مرد و نه زن..
او سرش را می تراشد،
خرقه اش را در خمره ی رنگ نارنجی می اندازد،
بهاگاواد گیتا می خواند،
و تبدیل به سخنرانی فوق العاده می شود.
کبیر می گوید:
در واقع تو داری به اغمایی فرو می روی
در سرزمین مرگ
با دست و پایی زنجیر شده.
پیش از آزادی، طوفانی سهمگین
و پیش از طوفانی سهمگین
آرامشی کذایی ست
چنانچه پیش از یقین، شک
و پیش از شک
ایمانی دروغین است.