ای روح ز هر چه هست باید برخاست
با جام می اش به دست باید برخاست
سر تا قدمت برهنه همچون خورشید
زین خلقت بت پرست باید برخاست
ای روح ز هر چه هست باید برخاست
با جام می اش به دست باید برخاست
سر تا قدمت برهنه همچون خورشید
زین خلقت بت پرست باید برخاست
برو گر به خویش شادی، که ره پیاله خون است
ره عاشقی چه دانی که سیاحت جنون است
همه گرد خویش گردند که زمین عقل گرد است
برو آدمی چه دانی که زمین عشق چون است
جهان خاموش و چشمان تو بیدار
فلک در تاب و خاموشان به پیکار
خروشی گر نمی بینی به پندار
مپندار عاشقان را ساده، هشدار!
همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن
سخن سکوت بشنو، دم آدمی رها کن
دم آدمی چه باشد؟ دم آسمان عزیز است
دم آسمان بگیر و گوش محرمانه وا کن
حدیث صوت و نورست این که در ویرانه ها افتاد
سرود آفتاب نو که در میخانه ها افتاد
اگر گوش نهان داری بیا و بشنو این آهنگ
که نام باده دیگربار سر پیمانه ها افتاد
راه بجو که دور نیست
راه میان گور نیست
راه میان چشم هاست
در کتب قطور نیست
سوی من آ که تو را تنگ در آغوش کشم
ذرّه ای ترس تو را دور کند از دل ما
کنون این عصر شب خیزی و پرواز
دلی بر خاک و دلداری سرافراز
کنون دیوان ظلمت سرنگونند
الا ای جان به سوی خانه برتاز
عشق است چنین خموش و پرآوازه
عشق است کلید هر در و دروازه
عشق است که عاقلان نمی یابندش
چون ساده و نازک است بی اندازه
از خموشی جان خود را سیر کن
در سکوتی ژرف جان زنجیر کن
حرف را پای طریقت دار زن
قلب را بهر حقیقت شیر کن
هر کسی با هر کسی از حرف تو در گفتگوست
او که گوید هم ز درگاه خموشانم تویی
حلمی
نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم
حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم
حلمی
قافله ی عشق به جان شماست
آنچه بجویید از آن شماست
نیست برون هیچ به جز سایه ای
نور که خواهید میان شماست
حلمی
طریق خامشان طی کن
سلوک حرف لرزان است
میان چشم های تو
طریقی سوی یزدان است
حلمی