برای خدمت به زندگی
آن چنان که هست
نه این چنین که می نماید،
باید آن چنان باشیم که هستیم
نه این چنین که می نماییم.
حلمی
برای خدمت به زندگی
آن چنان که هست
نه این چنین که می نماید،
باید آن چنان باشیم که هستیم
نه این چنین که می نماییم.
حلمی
از دیار دورها انوار توست
هر چه می آید به دل اذکار توست
من تو را می جویم و تو در منی
این که می جویم تو را هم کار توست
حلمی
عشق است و به جز عشق جهانی تو مجو
جز عشق حیات جاودانی تو مجو
از حقّ چو مرا نام و نشانی پرسی
گویم که به جز عشق نشانی تو مجو
حلمی
عشقست تمام آنچه ما کاشته ایم
پس نیز تمام عشق برداشته ایم
دیوان چو ز غرب عقل برتاخته اند
ما نیز ز شرق عشق افراشته ایم
حلمی
عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند
زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند
عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند
از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند
بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند
چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند
حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند
اگرچه راه دل سنگ است و پر گِل
میان چشم ها راهی ست تا دل
به کار دل چو عزم خانه کردی
مباشی جان دل زین راه غافل
حلمی
اگر می خواهید خود را بشناسید باید از خود برخیزید. و اگر می خواهید خدا را بشناسید باید تا خدا پرواز کنید. پس ابتدا باید از خود برخیزید.
حلمی
همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن
سخن سکوت بشنو، دم آدمی رها کن
دم آدمی چه باشد؟ دم آسمان عزیز است
دم آسمان بگیر و گوش محرمانه وا کن
حلمی
در پی دیگران روی سایه ی دیگران شوی
روح شو تا روان شوی، روح شو تا چنان شوی
ماه درون توست آن ماه بجو و ماه شو
ای دل من به راه شو تا که به از جهان شوی
حلمی
ذرّه ای نجنبیدن به میل خلق
از پسند و ناپسند مردمان غباری به دل نگرفتن
هیچ ندیدن
هیچ به حساب نیاوردن
دوست داشتن و کار کردن بی طلب مزد
نپرسیدن، نرفتن، نشدن
بودن و شنیدن
نگاه و آه دانستن
بی مژه بر هم زدن.
عاشق چنین است.
حلمی
جمعیت مرده بیا زنده شو
دامن گِل وا ده و تابنده شو
تو ز فلک آمده ای، بازگرد!
زار و غمان بس کن و بخشنده شو
حلمی
کار عاشق، بی تمنّا زیستن
در همین لحظه همین جا زیستن
کار عاقل، رفتن از راه هوا
در پی دیروز و فردا زیستن
حلمی
هر کس که بپندارد آزاد است، آزاد است. چرا که آزادی همچون شادی یک کیفیت درونی و معنوی ست. اگر شخصی زار است، چون فکر و بطنش زاریده، او را هر چقدر ناز و نعمت هم بدهید باز هم زار است. یک زار را نمی توانید با هیچ باده مست کنید و با هیچ نوای شاد نمی توانیدش برقصانید. یک جان شاد را هم هر چقدر تلاش کنید نخواهید توانست که شادی اش را از او بگیرید. چرا که آن شادی از درون جوشیده، هیچ چیز نمی تواند مکدّرش کند.
حلمی