ای دوست بیا که وقت پرواز رسید
در روح سوی دیار دیگر بکنیم
بر پنج جهان حجاب گردون بکشیم
تا صحبت کردگار دیگر بکنیم
حلمی
ای دوست بیا که وقت پرواز رسید
در روح سوی دیار دیگر بکنیم
بر پنج جهان حجاب گردون بکشیم
تا صحبت کردگار دیگر بکنیم
حلمی
من خانه ی خویش به آتش کشیده ام
مشعل در دست من است.
اینک خانه ی هر که را که می خواهد مرا دنبال کند
به آتش خواهم کشید.
ما آماده ایم دروغها را باور کنیم،
وقتی که از دریچه ی «چشم» نمی نگریم.
آنکه در شبی زاده شده در شبی خواهد مرد،
وقتی که روح در آغوش نور غنوده است.
تا کی تو غریق راه مردم باشی؟
در عالم نفس، کودکی گم باشی؟
خواهی که به راه عشق خود را یابی
باید که ورای این تلاطم باشی
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
دیرزمانی خوکرده به مراقبه بر استادم
چنانی بر سر خویش افراشته،
من همه ی آنان که با قدرت و منزلت حکم می رانند را به فراموشی سپرده ام.
دیرزمانی خوکرده به مراقبه بر خدایان نگهبانم
چنانی لاینفک از خویشتنم،
شکل خاکی پست را از یاد برده ام.
دیرزمانی خوکرده به حقایق نجواشده ی اسراری،
همه ی آن سخنان نگاشته شده در کتابها را از یاد برده ام.
خو کرده، این چنین، بر مطالعه ی حقیقت ابدی،
تمام دانش نادانی را رها کرده ام.
باز تبانی کنم با دل خویشم کنون
من به تو رو می نهم، دل به خدا می رود
در ازل پیش از آفرینش جسم
جان به عشق تو مایل افتادست
جان نه تنهاست عاشق رویت
پای دل نیز در گل افتادست
ثروت حقیقی چیست؟ آفتابی که بر گدا و توانگر یکسان می تابد. تو ای توانگر، دل رنجه مکن که چرا گدا نیز در دنیای خویش خوشبخت است.
هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامیست
کردار خداوندگار رازگون است
تنها خردمند در می یابد،
کندذهن، احساساتی و آزمند
خیال می کند در می یابد،
لیکن پندار خویش بازمی تاباند.
ای روح ز هر چه هست باید برخاست
با جام می اش به دست باید برخاست
سر تا قدمت برهنه همچون خورشید
زین خلقت بت پرست باید برخاست
تن و ذهن من فسرده است
زیرا تو با من نیستی.
چقدر دوستت می دارم و در خانه ام می خواهمت!
وقتی می شنوم مردم مرا فدایی تو می خوانند
شرم آگین به کناری می نگرم
چرا که می دانم ما هرگز دیدار نکرده ایم.
پس این عشق من بهر تو چیست؟
من به غذا نمی اندیشم،
مرا اعتنایی به خواب نیست،
من در درون و بیرون بی قرارم.
عروس، محبوب خویش را می خواهد
چنانکه تشنه لبی آب را.
چطور می توانم کسی را بیابم
که پیغام مرا به "میهمان" برساند؟
آه کبیر چه بی قرار است همه وقت!
چقدر که می خواهد "میهمان" را ملاقات کند!