هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو، بی باکتر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو، بی باکتر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر
تا به اکنون بسیار باخته ام و زندگی ام را به پیشه های پوچ تلف کرده ام.
رحمت خداوندگار مرا از خواب برخیزانید.
اینک؛ بیدارشده، به خویشتن اجازه نخواهم داد که طعمه ی اوهام شود.
من شامل "رحمت نام خداوندگار" شده ام. باید تنگ در آغوشش نگاه دارم و مگذارم برای یک ثانیه نیز از من جدا شود.
بایستی "شکل زیبای خداوندگار" را در ذهن خویش گرامی دارم.
این جهان برای زمانی طولانی مرا به بردگی حواس مسخره داشته است.
اینک دیگر از آن هیچ نخواهم داشت.
حال من زنبوری بر نیلوفر باریتعالی ام و به ذهن خود اجازه نخواهم داد که برای یک لحظه نیز از لذّت شهد این نکتار کناره بگیرد.
رازی که سر زلف تو با باد بگفت
خود باد کجا تواند آن راز نهفت
یک ره که سر زلف تو را باد بسفت
بس گل که ز دست باد میباید رفت
عالِمان شاهراهی را برگزیده اند
که دورشان می دارد،
و به باد رفته اند.
کبیر به راه ناممکن خداوندگار
صعود کرده
و به جا مانده است.
شاهدند آنان که با دل خاستند
گر چه با صد رنج و مشکل خاستند
چون ز حقّ دیدار حقّ می خواستند
بر فراز چرخ باطل خاستند
تن محنت کشی دیرم خدایا
دل با غم خوشی دیرم خدایا
ز شوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا
نیست عاشق را به یک موضع قرار
هر زمانی در مکانی دیگر است
نی خطا گفتم برون است از مکان
لامکان او را نشانی دیگر است
بیندیشی میندیش از بد و خوب
ز دو آسوده شو، یک باش ای جان
ورای گنبد گیتی چراغی ست
درون قلب تو گشته ست پنهان
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
با حکم تو عشّاق جهان می گیرند
هم جام برون و هم نهان می گیرند
هر لحظه به راهت ار چه جان می بازند
تا نام تو را برند جان می گیرند
ره عاشق خراب اندر خراب است
ره زاهد غرور اندر غرور است
دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است
نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است
جهانی کان جهان عاشقان است
جهانی ماورای نار و نور است
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه ی باده فروش
گفت بیدار شو ای رهروی خواب آلوده
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
دیرزمانی در مراقبه بر "زاده نشده"، "فناناپذیر"، "غیرقابل تغییر"،
تمام تعاریف این یا آن هدف بخصوص را فراموش کرده ام.
دیرزمانی در مراقبه بر تمام پدیده های مرئی ِ"تجلّی ناپذیر" و "به درک درنیامده"،
تمام روشهای ذهن و فرآورده های آن را از یاد برده ام.
دیرزمانی خو کرده بر حفظ ذهن خویش بر وضعیت نامخلوق آزادی،
تمام مرسومات و مصنوعات را از خاطر زدوده ام.