از دیار دورها انوار توست
هر چه می آید به دل اذکار توست
من تو را می جویم و تو در منی
این که می جویم تو را هم کار توست
حلمی
از دیار دورها انوار توست
هر چه می آید به دل اذکار توست
من تو را می جویم و تو در منی
این که می جویم تو را هم کار توست
حلمی
اگر تو حقیقت را می خواهی،
من به تو خواهم گفت:
به صدای پنهان گوش کن،
آن صوت حقیقی،
که در درون توست.
کبیر
از آتش دل چو دود برخواهی خاست
وز راه زیان و سود برخواهی خاست
وین کلبه که ایمن اندر او بنشینی
ایمن منشین که زود برخواهی خاست
بهلول
عشق است و به جز عشق جهانی تو مجو
جز عشق حیات جاودانی تو مجو
از حقّ چو مرا نام و نشانی پرسی
گویم که به جز عشق نشانی تو مجو
حلمی
تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد
کف به کف یار دهم در کنف غار روم
درس رئیسان خوشی بیهشی است و خمشی
درس چو خام است مرا بر سر تکرار روم
مولانا
هیچ انسانی آزاد نیست تا زمانی که پادشاه اقلیم وجود خود نشده است. انسانی که نتواند بر خود فرمان براند آزاد نیست.
فیثاغورث
با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش
از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش
سنایی
انسان نرم و لطیف زاده می شود
و به هنگام مرگ خشک و سخت می شود.
گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند
و به هنگام مرگ خشک و شکننده.
پس هر که سخت و خشک است
مرگش نزدیک شده
و هر که نرم و انعطاف پذیر
سرشار از زندگی است.
سخت و خشک می شکند.
نرم و انعطاف پذیر باقی می ماند.
لائوتزو
از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت
وز نوش لبش چشمۀ حیوان می ریخت
چون کبک خرامنده به صد رعنایی
می رفت و ز خاک قدمش جان می ریخت
ابوسعید ابوالخیر
این اسب قلندری نه هر کس تازد
وین مهره ی نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازد
سنایی
مائیم که از بادهٔ بیجام خوشیم
هر صبح منوّریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بیهیچ سرانجام خوشیم
مولانا
ای پاکی تو منزّه از هر پاکی
قدّوسی تو مقدّس از ادراکی
در راه تو صد هزار عالم گردی
در کوی تو صدهزار آدم خاکی
بهلول