ای دل، سر و کار با کریم است، مترس
لطفش چو خداییش قدیم است، مترس
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما
بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس
عراقی
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس
لطفش چو خداییش قدیم است، مترس
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما
بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس
عراقی
تا دولت برگشته چه خواهد کردن
وین چاک دگر گشته چه خواهد کردن
وین قطرهٔ خون که زیر صد اندوه است
یعنی دل سرگشته چه خواهد کردن
عطّار
آنها که در این حدیث آویختهاند
بسیار ز دیده خون دل ریختهاند
بس فتنه که هر شبی برانگیختهاند
آنگاه به حیلت از تو بگریختهاند
سنایی
اگر روم ز پی اش فتنهها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفهتر برانگیزد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
صاحب دام ابلهان را سر برید
وان ظریفان را به مجلسها کشید
که از آنها گوشت می آید به کار
وز ظریفان بانگ و ناله ی زیر و زار
مولانا
بهشت و جهنّم در درون آدمی ست و هر انسان پس از مرگ به بهشت یا جهنّمی روانه می شود که در زمان حیات زمینی اش در آن مستقر بود.
امانوئل سویدنبرگ
خواهی که دلت محرم اسرار آید
بی خود شود و لایق این کار آید
برکش ز برون دو جهان دایره ای
در دایره شو تا چه پدیدار آید
عطّار
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نتوان
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
ابوسعید ابوالخیر
عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند
زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند
عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند
از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند
بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند
چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند
حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند
خیریه ی واقعی، مفید بودن بلاعوض برای دیگران است.
امانوئل سویدنبرگ
یک چند در اسلام فرس تاختهایم
یک چند به کفر و کافری ساختهایم
چون قاعدهٔ عشق تو بشناختهایم
از کفر به اسلام نپرداختهایم
سنایی
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
ابوسعید ابوالخیر
یک مسافر خوب هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده و همین طور قصدی برای رسیدن ندارد.
لائوتزو
مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست
حلّ این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
حافظ