همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد
دل ز تن بِه بُوَد یقین باشد
نظامی گنجوی
از: هفت پیکر
همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد
دل ز تن بِه بُوَد یقین باشد
نظامی گنجوی
از: هفت پیکر
کفر چو منی گزاف و آسان نَبود
محکمتر از ایمان من ایمان نَبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نَبود
آن یکی در خانهای در میگریخت
زردرو و لبکبود و رنگریخت
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی لرزد ترا چون پیر دست
واقعه چونست چون بگریختی
رنگ رخساره چنین چون ریختی
گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همی گیرند امروز از برون
گفت میگیرند کو خر جان عم
چون نهای خر رو ترا زین چیست غم
گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خرگیری بر آوردند دست
جدجد تمییز هم برخاستست
چونک بیتمییزیانمان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند
نیست شاه شهر ما بیهودهگیر
هست تمییزش سمیعست و بصیر
آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نهای ای عیسی دوران مترس
نخستین بار گفتش کز کجایی
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت اندُه خرند و جان فروشند
بگفتا جانفروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
نظامی
خمسه، خسرو و شیرین
مناظرهی خسرو با فرهاد
خشت سر خُم ز مُلکَت جَم خوشتر
بوی قدح از غذای مریم خوشتر
آه سحری ز سینهی خَمّاری
از نالهی بوسعید و ادهم خوشتر
کف میار از خامطبعی در دهن
عنکبوتآسا به هر سقفی متن
تا نشان سُمّ اسبت گم کنند
ترکمانا نعل را وارونه زن!
من تمام دنیا را گشتهام
حتّی به اتیوپی رفتهام
امّا هرگز هیچ چیز مانند چشمانت ندیدهام
آن زمان که به من نگاه میکنی.
چه گونی تن کنی چه جامهی زرّین
جامههایت قدر مییابند
وقتی در آنها به عشوه گام برمیداری.
هر که تو را میبیند میگوید: تنها او را بنگرید!
تو یک جواهری، یک یاقوت
هر که تو را دارد شادمان است
هر که تو را مییابد هرگز تأسّف نخواهد خورد
برای او که تو را از دست داده است.
برکت باد بر والدینت که تو را بار آوردهاند.
مرگ هماره زود میرسد
امّا اگر یکی باید بزیاید،
بگذار چنین باشد
همچون هنرمندی،
هنرمندی که تو را نقّاشی کند.
تو یک جواهر مادزادی،
گوهری در جامههای زرّین،
زلفانت حلقههای نورند
چشمانت بلورهای زرّین.
پلکانت در چرخ ماهرترین کوزهگر جهان شکل یافتهاند.
مژگانت، ابروان و دشنگان!
صورتت، تنها میتوانم
به فرانسوی و فارسی توصیف کنم:
ماه و خورشید.
قلم میلغزد
در دستانهنرمند.
وقتی مینشینی، همچون پرندهی توت،
وقتی میایستی
توسنی افسانهای.
من دیگر آن سایات نوایی نیستم
که بر شنها میغنود.
آرزوهایت چیستند؟
تو آتشی، در جامهی آتش.
چه آتشی را باید تاب آرم؟
میخواهم سردرآورم
از قلبی را که در سینهات میتپد.
امّا تو آن را پوشاندهای
با گلدوزیهای هندی، ملیله هایطلا و نقره
عشوهگر من، طنّازم.
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همی گشتی سرمستک و خوشحالک
میگشتی و میگفتی ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غرّه بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
وصل تو به مشتاقی میجویم و میخوابم
نام تو به رعنایی میخوانم و میتابم
تا چشم درون بستم از چشم درون جستم
در خدمت بالایان چندیست که مضرابم
تابلو: "به سوی ماه" از مکسفیلد پَریش