مائیم که بی قماش و بی سیم خوشیم
در رنج مرفّهیم و در بیم خوشیم
تا دور ابد از می تسلیم خوشیم
تا ظن نبری که ما چو تونیم خوشیم
نقاشی از شانکار گوجاره
مائیم که بی قماش و بی سیم خوشیم
در رنج مرفّهیم و در بیم خوشیم
تا دور ابد از می تسلیم خوشیم
تا ظن نبری که ما چو تونیم خوشیم
سرانجام می فهمیم آیا می توانیم بار گذشته ی افتخار آمیز خود را بیش از این به دوش بکشیم - همچون برده ای که جنازه ی مومیایی شده ی پادشاه خویش را - یا باید آن را برای همیشه رها کنیم و برای یافتن گنج های حال دست به مخاطره زنیم.
فاماش در تمامیِ اَشکالِ جهان موجود است
و جسم و ذهن را مسحور می کند.
آنانی که این مسئله را می دانند،
ماجرای این بازی غیر قابل وصفِ سرچشمه را می دانند.
کبیر می گوید: "به من گوش بده، برادر!
افراد زیادی نیستند که این نکته را دریابند."
مردمان نمیدانند که چگونه از هم جداشدگی عین به هم پیوستگی است: هماهنگی کششهای متضاد چون در کمان و چنگ.
آدمی وقتی که جدیت یک کودک در هنگام بازی را بدست میآورد بیش از هر موقع خودش است.
حسادت ما همیشه دیرپاتر از خوشحالی کسانی است که به آنها حسادت میورزیم.
برادر، به من بگو، چگونه مایا (توهم) را پس بزنم؟
هنگامی که گره زدن روبانها را رها کردم، همچنان در بند لباس بودم:
وقتی در بندِ لباس بودن را رها کردم، همچنان چین و شکنهای جسمم مرا پوشانده بودند.
همینطور، وقتی هوس را رها می کنم، در می یابم که خشم باقی می ماند؛
و هنگامی که خشم را پس می زنم، حرص همچنان با من است؛
و هنگامیکه بر حرص غلبه می کنم، غرور و خودستایی باقی می مانند؛
هنگامی که ذهن منفصل می شود و مایا را به دور می راند، همچنان به حرف چسبیده است.
کبیر می گوید، به من گوش کن، سادوی عزیز! راه راستین به ندرت یافت می شود.
جنون عشق به ز صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی سر و پاست
بی خدایی، با خدایی، هر چه ای
باید اوّل از در رویا پرید
باید اوّل درس های خاک را
در تنور موسِقی آتش کشید
تا که روح از خواب تو بیرون شود
تو شوی در راه دل جان رشید
لباس فکرت و اندیشهها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
حتّی کسانی که خوابیده اند مشغول به کار بوده و در فعل و انفعالات جهان سهیم هستند.
برای خدا همه چیز زیبا، خوب و منصفانه است؛ انسانها گرچه، گمان می کنند که برخی چیزها غیرمنصفانه و باقی منصفانه هستند.
در این اقلیم، دریاییست. بر این دریا، پلیست و بر فراز این پل، پنجرهایست در میان آسمان، گشوده. پنجرهای از بهشت بر تو گشودهام. چرا آن من ملول را رها نمی کنی و به سویم برنمیخیزی؟
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
نخواهم آمد
نخواهم رفت
زندگی نخواهم کرد
نخواهم مُرد
پیوسته اسم اعظم را ادا خواهم کرد
و در آن گم خواهم شد
کاسه ام
دیسم
مَردم
زنم
گریپ فروتم
لیمو شیرینم
هندو ام
و مسلمانم
ماهی ام
تور ماهیگیری ام
ماهی گیرم
و وقتم
کبیر می گوید من هیچم
بین زندگان و مردگان نیستم.