سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار


پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق
پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار


پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار


ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر
وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار


سنایی


نقاشی از آلن کوپرا

🌿مطالب بیشتر را می توانید در کانال تلگرامی لامکان دنبال کنید.
۰

بفروز به نور وصل جانم

ای دیدن تو حیات جانم
نادیدنت آفت روانم
دل سوخته ای به آتش عشق
بفروز به نور وصل جانم


سنایی

۰

در دست منت همیشه دامن بادا

Painting by Ileana Cerato

در دست منت همیشه دامن بادا
و آنجا که تو را پای سر من بادا
برگم نبود که کس تو را دارد دوست
ای دوست همه جهانت دشمن بادا


سنایی
نقّاشی از ایلیانا سراتو


🌿مطالب بیشتر را می توانید در کانال تلگرامی لامکان دنبال کنید.
۰

در راه قلندری زیان سود تو شد

در راه قلندری زیان سود تو شد
زهد و ورع و سجاده مردود تو شد
دشنام سرود و رود مقصود تو شد
بپرست پیاله را که معبود تو شد


سنایی

۰

هر یک زده دست عجز در شاخی سست

خواهم که به اندیشه و یارای درست
خود را به در اندازم از این واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز در شاخی سست


سنایی

۰

آنی که قرار با تو باشد ما را

آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را


سنایی

۰

هرگز مبرید نام عاشق

هرگز مبرید نام عاشق
تا دفتر عشق بر نخوانید
آب رخ عاشقان مریزید
تا آب ز چشم خود نرانید

سنایی

۰

سکوت معنویان را بیا و کار بساز

سکوت معنویان را بیا و کار بساز
لباس مدّعیان را بسوز و دور انداز
سکوت معنویان چیست؟ عجز و خاموشی
لباس مدّعیان چیست؟ گفتگوی دراز


سنایی

۰

رازی که سر زلف تو با باد بگفت

رازی که سر زلف تو با باد بگفت
خود باد کجا تواند آن راز نهفت
یک ره که سر زلف تو را باد بسفت
بس گل که ز دست باد می‌باید رفت


سنایی

۰

مندیش به عالم و به کام خود زی

هر چند بلای عشق دشمن کامی‌ست
از عشق به هر بلا رسیدن خامی‌ست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامی‌ست


سنایی

۰

با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست

با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن


سنایی

۰

آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست

آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست
وان کت کلهی نهاد طرّار تو اوست
آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست
وآنکس که ترا بی تو کند یار تو اوست


سنایی

۰

با سینه ی این و آن چه گویی غم خویش؟

با سینه ی این و آن چه گویی غم خویش؟
از دیده ی این و آن چه جویی نم خویش؟
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش


سنایی

۰

چند از این طبع..

چند از عقل ترّهات انگیز؟
چند از این طبع و چرخ رنگ آمیز؟


سنایی

۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان