سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

ره میخانه و مسجد کدام است

ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است


نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است


میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است


به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است


مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است


برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است


۰

عاشق چنین است

ذرّه ای نجنبیدن به میل خلق
از پسند و ناپسند مردمان غباری به دل نگرفتن
هیچ ندیدن
هیچ به حساب نیاوردن
دوست داشتن و کار کردن بی طلب مزد
نپرسیدن، نرفتن، نشدن
بودن و شنیدن
نگاه و آه دانستن
بی مژه بر هم زدن.
 عاشق چنین است. 

حلمی

۰

بازی بنگر عشق چه کردست آغاز

بازی بنگر عشق چه کردست آغاز
می‌ناز ازین حدیث و خود را بنواز
بر درگه این و آن چه گردی به مجاز
ساز ره عشق کن برو با او ساز

سنایی


۰

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است

هر دلی کان به عشق مایل نیست
حجرهٔ دیو دان، که آن دل نیست

زاغ، گو: بی‌خبر بمیر از عشق
که ز گل، عندلیب غافل نیست

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است
خود ببین حاجب دلایل نیست

بی‌دلان را جز آستانهٔ عشق
در ره کوی دوست منزل نیست

هر که مجنون شود درین سودا
ای عراقی مگو که عاقل نیست


۰

موسیقی

سوداییان موسیقی را خوش دارند و ماتم زدگان از آن بیزارند. امّا برای کران هیچ توفیری ندارد.


اسپینوزا


۰

در بند گره گشای می باید بود

در بند گره گشای می باید بود
گم ره شده رهنمای می باید بود
یک لحظه هزار سال می باید زیست
یک لحظه هزار جای می باید بود


عطار


۰

کمال اعلاء

حقیقت، کمال اعلاست. اگر خداوند بخواهد خود را بر بشر مرئی بسازد، برای جسمش نور و برای روحش حقیقت را برمی گزیند.


فیثاغورث


۰

تا معرفت، غلاف

این طریق را چگونه می‌باید؟ این همه پرده‌ها و حجاب‌ گرد آدمی درآمده!
عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، قالب غلاف او، روح حیوانی غلاف.
غلاف در غلاف و حجاب در حجاب! تا آنجا که معرفت هست، غلاف است و دیگر هیچ نیست.

شمس تبریز


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان