دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
این اسب قلندری نه هر کس تازد
وین مهره ی نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازد
سنایی
این اسب قلندری نه هر کس تازد
وین مهره ی نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازد
سنایی
هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامیست
سنایی
در کوی تو عاشقان درآیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند
عراقی
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:
کان کیست که او حقیقت جان دانست؟
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای
این منطق طیر است، سلیمان دانست
عراقی