سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

این اسب قلندری نه هر کس تازد

این اسب قلندری نه هر کس تازد
وین مهره ی نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازد


سنایی

۰

هر چند بلای عشق دشمن کامیست

هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامیست


سنایی


۰

در کوی تو عاشقان درآیند و روند

در کوی تو عاشقان درآیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند


عراقی


۰

پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:

پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:
کان کیست که او حقیقت جان دانست؟
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای
این منطق طیر است، سلیمان دانست

عراقی


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان