کلام حقیقت عاری از آراستگی
و کلام آراسته از حقیقت خالی است.
خردمندان نیازی نمی بینند تا منظورشان را اثبات کنند؛
آنان که سعی در اثبات نظراتشان دارند از خرد بویی نبرده اند.
لائوتزو
کلام حقیقت عاری از آراستگی
و کلام آراسته از حقیقت خالی است.
خردمندان نیازی نمی بینند تا منظورشان را اثبات کنند؛
آنان که سعی در اثبات نظراتشان دارند از خرد بویی نبرده اند.
لائوتزو
ذوق شکر از چشیدن آمد حاصل
بحثی که نه از شنیدن آمد حاصل
آنرا که به جانان سر مویی پیوست
جاوید زبان بریدن آمد حاصل
عطّار
عاشقان را عشق در جان و تن است
عشق امّا فارغ از پیراهن است
عشق را باید به جان سوزن کنی
ورنه سنجاق تن است و من من است
حلمی
خدا در خانه ی خود است، این ما هستیم که برای یک پیاده روی به بیرون رفته ایم.
مایستر اکهارت
کافران را دوست میدارم. از آن جهت که دعوی دوستی نمیکنند. میگویند: ما کافریم! دشمنیم!
شمس تبریز
عاشق اون بی که دایم در بلا بی
ایوب آسا به کرمون مبتلا بی
حسن آسا بنوشه کاسۀ زهر
حسین آسا شهید کربلا بی
باباطاهر
-او که با آنچه دارد راضی نیست با آنچه که می خواهد داشته باشد نیز راضی نخواهد بود.
-زندگی بدون تجربه و رنج ها زندگی نیست.
-اعجاب آغاز خرد است.
-تمامی روح ها جاودانه اند. امّا روح درستکار، جاودانه و الهی ست.
-تحصیل دانش مانند روشن کردن شمع است، نه پر کردن ظرف.
-پیش از آغاز هر کاری از خودت بپرس: آیا درست است؟ آیا از روی مهر است؟ آیا ضرورت دارد؟
سقراط
عالمان دینی ممکن است با هم نزاع کنند. امّا عارفان جهان به زبانی واحد سخن می گویند.
مایستر اکهارت
نه در کعبه است، نه در کایلاش. به جستجوی او نیازی به دور رفتن نیست. او که در همه جا در انتظار کشف شدن است، برای زن رختشوی و مرد نجّار دست یافتنی تر است تا برای مرد مقدّس خودبین.
کبیر
هر کرا درد بی نهایت نیست
عشق را پس برو عنایت نیست
عشق شاهیست پا به تخت ازل
جز بدو مرد را ولایت نیست
عقل در علم عشق درمانَد
عشق را عقل و علم، رایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را در او روایت نیست
عشق حی است بی بقا و فنا
عاشقان را ازو شکایت نیست
سنایی
سوداییان موسیقی را خوش دارند و ماتم زدگان از آن بیزارند. امّا برای کران هیچ توفیری ندارد.
اسپینوزا
در بند گره گشای می باید بود
گم ره شده رهنمای می باید بود
یک لحظه هزار سال می باید زیست
یک لحظه هزار جای می باید بود
عطار
این طریق را چگونه میباید؟ این همه پردهها و حجاب گرد آدمی درآمده!
عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، قالب غلاف او، روح حیوانی غلاف.
غلاف در غلاف و حجاب در حجاب! تا آنجا که معرفت هست، غلاف است و دیگر هیچ نیست.
شمس تبریز