سرای خاموشان

سخن عشق و حقیقت از مجرای جان عارفان جهان

در دست منت همیشه دامن بادا

Painting by Ileana Cerato

در دست منت همیشه دامن بادا
و آنجا که تو را پای سر من بادا
برگم نبود که کس تو را دارد دوست
ای دوست همه جهانت دشمن بادا


سنایی
نقّاشی از ایلیانا سراتو


🌿مطالب بیشتر را می توانید در کانال تلگرامی لامکان دنبال کنید.
۰

آنی که قرار با تو باشد ما را

آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را


سنایی

۰

مندیش به عالم و به کام خود زی

هر چند بلای عشق دشمن کامی‌ست
از عشق به هر بلا رسیدن خامی‌ست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامی‌ست


سنایی

۰

آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست

آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست
وان کت کلهی نهاد طرّار تو اوست
آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست
وآنکس که ترا بی تو کند یار تو اوست


سنایی

۰

با سینه ی این و آن چه گویی غم خویش؟

با سینه ی این و آن چه گویی غم خویش؟
از دیده ی این و آن چه جویی نم خویش؟
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش


سنایی

۰

هر باطل را که رهگذر بر گل ماست

هر باطل را که رهگذر بر گل ماست
تو پنداری که منزلش در دل ماست
آنجا که نهاد قبله ی مقبل ماست
درد ازل و عشق ابد حاصل ماست


سنایی

۱

بر من فلک ار دست جفا گستردست

بر من فلک ار دست جفا گستردست
شاید که بسی وفا و خوبی کردست
امروز به محنتم از آن از سر و دست
تا درد همان خورد که صافی خوردست


سنایی

۰

امروز ببُر زان چه تو را پیوندست

امروز ببُر زان چه تو را پیوندست
کانها همه بر جان تو فردا بندست
سودی طلب از عمر که سرمایه ی عمر
روزی چندست و کس نداند چندست


سنایی

۰

زان یکشبه را هنوز باقی بر تست

گفتم پس از آن همه طلبهای درست
پاداش همان یکشبه وصل آمد چست
برگشت به خنده گفت ای عاشق سست
زان یکشبه را هنوز باقی بر تست


سنایی

۰

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش
از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش


سنایی

۰

این اسب قلندری نه هر کس تازد

این اسب قلندری نه هر کس تازد
وین مهره ی نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازد


سنایی

۰

از فقر نشان نگر که در عود آمد

از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد


سنایی

۰

هر چند بلای عشق دشمن کامیست

هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامیست


سنایی


۰

تازان خودی مگرد گرد در ما

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما
گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما
تازان خودی مگرد گرد در ما
یا چاکر خویش باش یا چاکر ما


سنایی


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان